۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه
Many Worlds
دنیا های موازی
پ.ن : می شود همان پاپ کُرن در مترو که صد در صد نبود اما می شد تصور کرد که هست
۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه
رادیو ناکجاآباد
۱۳۸۹ دی ۴, شنبه
۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ آذر ۲۳, سهشنبه
من دارم دیگ نزری بالای پراید بقلی را در اتوبان نگاه می کنم با خودم فکر می کنم این ملت همه چیزشان مسخره است ، عزاشان ، تفریحشان .
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه
- شاید هم من دارم چرند می گویم .
- البته جای اون تصمیم می شه گفت : منافع ، عقاید و ...
- و جای اون انسان ها به قول دهخدا می توان گفت آنهایی که لولهنگشان زیاد آب می گیرد.
- کلا تاریخ گند های زیادی به بار آورده که به راحتی پاک نمی شوند .
۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه
۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه
a deafening distance
- تیتر نام آهنگی از "خداوند فضانورد است" می باشد و ایده ی این متن از همان جا به ذهنم خطور کرد.
- خود سانسوری چیز بدی است هر انسانی روزی به این نتیجه می رسد و از آن حذر خواهد نمود.
- این ها همه اش با هندسه ی اقلیدسی درست است ، می توان فضاهایی تعریف کرد که این ها در آن فضاها صدق نکند .
- خواب است یعنی می توان جابه جایی اش را ناچیز در نظر گرفت.
۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه
۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه
حق ندارم بک اسپیس رو بزنم
۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه
۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه
۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
Vivid Imagination
۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه
Completely irrelevant to my situation
بدون شک بهترین لحظه های دوران نوجوونی من (اگر بشه روی راهنمایی و دبیرستان این اسم رو گذاشت) زمان هایی بود که پای بازی های کامپیوتری می ذاشتم ، هرچند خیلی وقتم رو می گرفت (شاید 6 الی 7 ساعت) و حتی باعث شد خیلی جا ها خیلی موقعیت ها رو از دست بدم ، ولی اصلا پشیمون نیستم ، کلا همون بهتر که اون موقعیت ها از دست رفتن ، اما اینکه چرا می خواهم از این مسئله حرف بزنم به خاطر خاطره ای که از صبح امروز هی توی ذهنم مرور می شد ،فک کنم سوم راهنمایی بودم به نسیم گفته بودم برام 2Hitman رو بگیره ولی نسیم اُرجینالش رو نتوست پپیدا کنه ، از این مدل هایی بود که اول می دن آسیایی ها باگاشو پیدا کنن ، خلاصه توی چند مرحله اش باگ های اساسی داشت ، نکته اینجاست ، یه مرحله اش هیتمن یه ماموریت داشت تو روسیه باید وارد یه مهمونی می شد اما همین که می رفتم داخل محوطه ی ساختمونه از جایی تیر می خوردم که هیچ وقت نفهمیدم کجا بود ، یعنی در حقیقت می تونستم حدس بزنم که توی کدوم ساختمون نزدیک به اونجا یه تک تیرانداز هست چون میزان صدمه ای که هیتمن می دید مشخص می کرد که طرف کجاست اما دیده نمی شد یعنی دشمن نامرئی بود واسه همین هیچ وقت اون مرحله رو رد نکردم .احساس بدی نبود ولی هیچ وقت هم فراموشش نکردم .
۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه
۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
یک عالمه فکر مثل کاغذهای مچاله شده توی ذهنم
ورق ها را به زور می خوانم چون باید بخوانم
فکرهایم را مچاله می کنم
فکر هایم گوله گوله سرم را پر می کنند
نگاهم به ثانیه هاست که می گذرند
انگار ساعت همان پیرزنی است که "سارتر" از آن سخن می گفت
می بینی از هفته ها تلاطم تا یک لبخند تلخ خیلی فاصله است .
چندی پیش غم به صورتم می خندید و من با او همراهی می کردم .
باورت می شود رو در روی غم بایستی و از ته دل بخندی.
دوست دارم شرمنده اش کنم .
باری خدا را صدا زدم .
... خدایا دلم به رحم آمده ، دوست دارم ناراحتی ام را ببینی اگر شادمان می شوی .
تو توانایی مگر نه .
می گویند "شکر نعمت نعمتت افزون کند ، کفر نعمت از کفت بیرون کند"
۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه
۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
✔ خدا شانس بدهد راننده محترم بداند که ادامه اتوبان همت را گذاشته اند تا دهانمان در شیخ فضل الله و حکیم سرویس نشود .
✔ یک سوال برای من پیش اومده و اون اینه که چرا دختر ها از گربه ها می ترسن ؟ شوخی نه ها جدی جدی می ترسن ؟!
✔ یک سوال دیگر هم دارم ! چرا همیشه ترافیک تهران - کرج از پمپ بنزین وردآورد شروع می شود ؟
✔ هعـــــــی ... (این دیجیتالی ها به این می گویند اینتراپت، به علاوه اینکه این هعی به این نوشته کوچکترین ربطی ندارد)
✔ شما تمام حقوقتان را در جیب هایپر استار و امثالهم خالی کنید ، اگر ما چیزی گفتیم ، فقط ما را هم سر راهتان بردارید برسانید خانه . بسیار حال می دهد آدم پول تاکسی ندهد . (خطاب به مادر و خواهر محترم)
✔ آخ چهارشنبه شب با کلی خستگی آدم این برج طالقانی را که از دور می بیند ، آخ ...
۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه
penrose triangle
represented by us spatially, one that would contravene the laws of geometry cannot.
۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه
۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه
حالا یعنی واقعا چی می تونه باشه !
۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه
فکر کنم الان دیگر یک صدم آن موقع ها هم فعالیت نمی کنم .
۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه
۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
کاش....هــــــــــــــــــــــــــوم ...
چی می شد اگر...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
فقط اگر...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
هـــــــــِـــــــی ...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
یعنی نمی شد...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
اگر می شد...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه
چه فرق میان ِ گیلاس و لیمو
میخواهم بازماندن ِ بندهای ِ کفشم را
بهانه کنم
در کوچه بنشینم
به دیوار تکیه دهم
و برای ِ همیشه
به گره ِ گشوده خیره شوم
"علیرضا روشن"
کاش فقط خیره می موند آدم ....
۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
بعضی چیزها اصالت دارد ، بعضی چیزها هیچوقت فراموش نمی شوند ، وقتی شروع کردیم به بریدنش حالم بد شد انگار داریم می کشیمش اما دیگر پوسیده بود کاری نمی شد کرد، نمی دانم چند غروب پای این درخت ایستادم و به جریان آب نگاه کردم تا سیراب شود ، نمی دانم چقدر نگاهم به شاخه هایش گره خورده ، نمی دانم چند روز پدر سیرابش کرده، چند روز مادر، اما می دانم طعم میوه هایش هیچوقت فراموشم نمی شود ، بغض گلویم را فشار می داد موقع بریدنش .
پ ن : مادرم می گوید سی سال بیشتر قدمت دارد.
امروز عصر به همکاری محمد و نسیم
۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
43
Jordan: Don't know!
Urgayle: It lets you know you're not dead yet!
پ ن1 : ولی مهم اینه که چیزی که الان توی ذهنم هست اصلا این نیست ، خنده ام میگیره از ... بذارید فکر کنیم می خواهم بگم زندگی !
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
men are conscious of their own desire, but are ignorant of the causes whereby that desire has been determined.
پ ن 1: البته من این طور باور دارم ، آدمی اختیار خودش را در اکثرموارد دارد اما دیگران را نه ، پس اختیار خیلی چیزها را ندارد!
پ ن 2: Hey God , Look down , Here , I need your help
۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه
۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
Spinoza contended that everything that exists in Nature (i.e., everything in the Universe) is one Reality (substance) and there is only one set of rules governing the whole of the reality which surrounds us and of which we are part . Spinoza viewed God and Nature as two names for the same reality .
2.063 The sum-total of reality is the world. (Tractatus Logico-Philosophicus By Ludwig Wittgenstein)
or maybe I am wrong
۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
فوتبال دستی
بعضی چیزها کاملا از زندگی آدم حذف می شن اما یادآوری خاطراتشون یه حس فوق العاده ای توی آدم به وجود می آره یه جور حس هیجان ، به خصوص اگر مربوط به دوران کودکی باشن . به لطف مامان که انداختش بیرون معلوم نیست فوتبال دستی محمد و من الان کجاست ،البته از ناصر به ما رسیده بود یعنی قدمتش طولانی بود . اما خاطره هاش هنوز یادمه ، رنگش آبی بود و دو تا توپ داشت یه دونه صورتی یه دونه قرمز ،قرمزه محکم تر بود و بهتر، بازی ما یه سری تکنیک های خاص داشت ، مثلا برای هد زدن یا دفاع کردن ، برای دفاع کردن انقدر دسته ها رو سریع می چرخوندیم که میله تند تند 360 درجه دور خودش می چرخید و بعضی اوقات دستمون زخمی می شد ، بعضی اوقات هم به خاطر هد زدن هامون توپ سر از باغچه و خیابون در می آورد ، چون معمولا تو حیاط بازی می کردیم .
۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سهشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۹ تیر ۸, سهشنبه
شب هایی که بیدار میمونم و ساعت ها تو رختخوابت غلت می زنم و فکر می کنم ، لحظه هایی هست که ارزش اتفاق افتادن رو داشته ، به هر سختی که بوده ، ترکیبی از همه ی اون چیزهایی که در یک روز اتفاق می افتاده باید نتیجه ای در پی داشته باشد ، نه فقط یک روز شاید چند روز ، شاید چند ماه ، شاید چند سال . دیروز داشتم اتفاقی سریال flash point رو نگاه می کردم یه جمله اش فوق العده بود یه همچین چیزایی بود :
"What did you fight for ? you still have the rest of your life"
۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه
نگفته هایم چه زیباتر از گفته هایم است
۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه
۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه
۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سهشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سهشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه
انصاف نیست
دنیا آن قدر کوچک باشد که
آدم های تکراری را روزی صد بار ببینم
و آن قدر بزرگ باشد
که نتوانم ...
۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه
رادیو نا کجا آباد #2
پشت هم فکر ها و تصاویر از برابر چشمانم می گذرند و من که مانده ام چه کنم با این سکوت دلم ، لعنتی حرفی بزن چه مرگت شده است ؟ با من هم ، این چنین ؟
... بردار آن جعبه را بیاور حرف دارد با تو ...
... یادم آمد ، گوشه ای از اتاقم افتاده بود...
... چه طوری رفیق قدیمی ، خاک گرفته ای گوشه ی اتاقم ؟...
......
مکالمه ای است بین دو تن
... : حرف بزن لعنتی !
.. : نمی شود ، اصلا در واژه ها نمی گنجد .
... : از نگاهت پیداست ، ناتوانی را می خوانم در چشمهایت .
.. : تا به حال این چنین سکوتی را تجربه کرده ای ؟
... : یک بار ، 8 سالم بود تمام شب سکوت کردم گذر ماه در آسمان را میدیدم ، شیون های مادرم را می شنیدم ، گذشت آن شب ،اما سیاهی اش تا ابدیت با من است.
.. : حرمت داشت مگر نه ؟
... : سکوت ها ؟ آری ، حرمت دارند ، عمیق اند ، معنا دارند .
.. : اما تو اصرار داری بشکنم .
... : می گویند با شکستن سکوت خیلی چیز ها می شکنند ، خیلی چیز ها !
.. : نمی شود ، اصلا در واژه ها نمی گنجد .
... : در واژه ها نمی گنجد؟ سکوت از آن تو ، واژه ها هم .
....................................................................
دینگ دینــــــــــــــــگ دینگ دینگ دینــــــــــــــــگ
با رادیو نا کجا آباد همراه هستید آن چه شنیدید کمدی زمینی اثر نیلونته بوده نویسنده گمنام قرن 21 ام .
امروز به یک بررسی کوتاه در مورد بیوگرافی نیلونته می پردازیم ، در همین راستا در خدمت نویسنده و منتقد محترم دبلیومن هستیم ، بگذارید رشته کلام رو بسپارم به دکتر دبلیومن .
دکتر دبلیومن : ببینید ، اول باید یک نگاه کلی به سلیقه ی خود این نویسنده در مورد آثار سایر نویسنده ها بیندازیم ، از جمله چیزهایی که خیلی جالبه میشه به شیوه ی نیمه تمام خوندن کتاب های مورد علاقه ایشون اشاره کرد ، سینوحه ، تهوع ، در هفتمین روز ، جنگجوی صلحجو از جمله کتاب هایی بودن که ایشون هیچ وقت تمومشون نکردن ، یک نوع خاصی از سلیقه باعث این شیوه کتاب خوندن میشه ، عجیبه ، ها ها ها ها
مجری : گویا موجود گوشه گیری بوده درسته ؟
دکتر دبلیومن : می گن شرایط باعث شده اینجوری باشه ، اما خودش طی یکی از مصاحبه هاش میگه ،" من در هر شرایطی پا به این دنیا می گذاشتم در نهایت نیلونته می شدم " در حرفهاش نوعی جبر دیده می شه ، گرچه اصلا از این مسلک نبوده !
مجری : اما بحث امروز ما بیشتر حول این قطعه می چرخه : "در واژه ها نمی گنجد؟ سکوت از آن تو ، واژه ها هم"
بعضی ها می گن نوعی نا امیدی و پوچی در این نوشته هست درسته ؟
دکتر دبلیومن: نه اصلا این طور نیست اگر از هیچ یک از حرفهاش خوشم نیاد اما با این یکی که می گه همه چیز به میزان آزادی فکر شما وابسته است واقعا موافقم ، حرف هایی هست برای نگفتن ، اهل کل کل کردن نبود به قول نادر ابراهیمی احساس رقابت احساس حقارت است . کلا دنیای خودشو داشت بدترین چیزی که برادرش ممدته ازش یاد میکنه ایده آلیست بودنشه در هر چیز بدی یک چیز خوب میدید و این منجر به مهربانی بیش از حدش می شد ! چیزی که باعث مستهلک شدنش می شد ، مستهلک شدن روحی ! "در واژه ها نمی گنجد؟ سکوت از آن تو ، واژه ها هم" منو یاده این نوشته میندازه : تمام ضجه های انسان در پژواکی عظیم از بی تفاوتی مهر برگشت میخورند، یه جا لا به لای نوشته هاش پیدا کردم که نوشته بود : حضور در این دنیا جبر نیست ، این دنیا انبوهی از وقایع است و حضور در این دنیا حضور در بین انبوهی از وقایع ، وقایعی که ما برای هم رقم می زنیم ، باید هوشیار بود،وقایع زندگی هر کس تنها به دست اون آدم نیست که رقم می خوره، مجموعه ای از آدمها هستن که وقایع رو رقم میزنن !
شنیدم در آخر عمر از فلسفه دور شده بود و بیشتر به دو محور علم و احساس اعتقاد داشت گرچه علاقه اش به کارهایی مثل کارهای ویتگنشتاین هنوز حضور فلسفه رو در زندگی اش تایید می کرد(گرچه کارهای ویتگنشتاین رو شاید بشه به اندازه یک درصد به دیگر فلسفه ها ربط داد) اما به طور صریح از خیلی از فرقه ها انتقاد می کرد و افکارشان را احمقانه می انگاشت ،یه جا میگه : فلسفه چیزی نیست جز مجموعه ی افکار یک آدم که داستان زندگیش رو به دیگران تحمیل می کنه ، هاهاهاها ، قشنگ گفته خدایی !
...........
مجری : گویا وقت برنامه تموم شده تا برنامه ای دیگر خداحافط
خاموشش می کنم ، نیلونته ، دبلیومن ! من هم گمنامم ! همیشه بودم .
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
یکی از وحشتناک ترین هفته های زندگیم بود ، برای اولین بار تو زندگیم با مامانم دعوا گرفتم سر چیزی که می تونستم مثل آدم حلش کنم ، تمام کارام برای کار آموزی درست شده بود که فهمیدم سر پارتی بازی حذفم کردن ، خیلی راحت ! اشکمو در آوردن . به خاطر اتفاقهایی که تقصیرم نبود فحش خوردم تو این هفته ! کلی چیزهای دیگه ... ولی حداقل امروز مامانمو بوسیدم واسه خاطر روز مادر حتی اگه هنوز از دستم ناراحت باشه.
۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سهشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
these could be written not
You think I don’t know you but I know that I do .
I didn’t want to write it down but since all I have done till now was useless , I am going to experience one other failure . Not writing is as useless as writing.
You know my infirmity as a girl and you use it to reach what you want to and this makes me hate myself but believe it from me your life is not chess and people in your life are not mans . not always you can reach your goals this way. Maybe I am dumb but my experiences are not few and my life was not a simple one . we are all going to die and the only true manner is to live like an artist The more artistic the more beautiful.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه
ایستگاه 22
پایان هفته با کلاف های سیاه و سفید پیچیده به اعصابش راه خانه را پیش گرفت ، دور از همهمه ی بی معنای قطار شهری چشمهایش را از دریچه ی کدر به آسمان دوخته بود و با پاره ابرها داستان می بافت ." حکایت آن ساختمان نیمه تمام حکایت عجیبیست ! " رشته ی نگاهش به کوه ها را برید ، این بار دومی بود که این صدا و آن احساس با هم همراه می شدند ، حسی از گرما و سکوت محض وجودش را فرا گرفت ، ضربان قلبش کند شد و زمان از وجودش رخت بست ، دریچه انگار تصویر آن صدا و احساس بود ، فقط دو بعد داشت ،در جمود زمینه ی زرد و قهوه ای دامنه کوه تصویر ثابت شد .اینجا ایستگاه شماره ی 22 بود .
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه
۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۶, سهشنبه
A fresh memory
صبح بعد از کارهای خرده ریز از خانه بیرون میزنم . هوای صبح های کرج بی نطیر است از بانک بیرون می آیم طالقانی را به سمت بالا میروم کوه های برف زده ی عظیمیه انقدر زیباست که دوست داری وسط خیابان بایستی و تماشایشان کنی چشم هایت را از کوه می گیری و راه می افتی به سمت روسری فروشی . کادوی تولد نگار با 20 ،21 روز تاخیر ، خودش می داند چقدر دوستش دارم ، هر بار که گندی میزنم یاد آن روزی می افتم که بعد از قدم زدن با هم در جهانشهر وقتی سمت ماشین می رفتیم گفتم وقتی به تو نگاه می کنم انگار خودم را می بینم و خوب میدانم که به من حق می دهد فشار درس و رفت و آمد و هزار بدبختی دیگر ... در راه فکر می کنم شاید چیز دیگری هم بتواند خوشحالش کند ، اما نمی دانم چرا دلم می خواهد برایش شال بخرم ، از جلوی چند فروشگاه رد می شوم تا اینکه دلم پیش یکی از این شال ها گیر کند . از مغازه که بیرون می آیم می بینم که نا خواسته دست هایم دو روسری را حمل می کند ، یکی برای او یکی برای خودم. خانه که می رسم از مادرم نظر می خواهم !!
- خوب نگار سبزه است من سفیدم این به نگار بیشتر می آد نه؟!!
و بعد از کادو کردن هدیه ی تولدش تلفن را بر می دارم تا هر چه زودتر قرار دیدن همدیگر را بگذاریم . خانه شان روی پیغام گیر است ! یادم آمد آخرین بار می گفت که جایی مشغول کار شده است و آن سوی خط هم مصطفی هم کلاسیش هی داد و بیداد می کرد که کادوی تولدش را بیاوری همه ی عذر هایت پدیرفته است ، همراهش را می گیرم و باز هم صدای پر انرژی بهترین دختر دنیا می گفت از کار بر می گردد به خانه و بعد از کلی قربان و صدقه ی هم رفتن برای روزی قرار می گذاریم .
تلفن را که قطع می کنم روی تختم مینشینم و به گذشت این سال ها فکر می کنم و او همان نگار 7 ساله ای هست که دبستان کنار من می نشست ، امروز از کار به خانه بر می گردد!
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
Facebook:)))
Ever heard of Dunbar’s Number? According to British anthropologist Robin Dunbar, it’s the cognitive limit to the number of people you can be friends with. The number is 150, meaning your brain can only handle that many friends, and — shockingly enough — it also applies to Facebook.
Even if you have thousands of friends, that number is really meaningless as far as true friendships go, Dunbar told Times Online. He supports this with traffic data. “The interesting thing is that you can have 1,500 friends but when you actually look at traffic on sites, you see people maintain the same inner circle of around 150 people that we observe in the real world,” he said.
This is a well-known concept. The company that produces Gore-Tex fabrics, Gore (as famously explained in Malcolm Gladwell’s book The Tipping Point), keeps its employees divided into small teams because in very large teams the relationship between people starts to deteriorate.
The number is a bit different for boys and girls, Dunbar claims, without going into specifics. “There is a big sex difference though … girls are much better at maintaining relationships just by talking to each other. Boys need to do physical stuff together,” he said.
Personally, I keep the number of my Facebook friends very small, around 100 — I friend only the people I know IRL — but I don’t feel that having several hundred friends would be meaningless. After all, when you count in the relatives, business contacts and other acquaintances, I’m sure your social circle can grow well over 150. As far as real friendship goes, well, I’m not sure that Facebook is the best indicator, anyway.
http://www.khodnevis.org/permalink/4216.html
کلا همه شاکیا آقا :)))
۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه
کاتولیک و مسلمان
پس از این که ناهار تمام شد و همه می رفتند ، یکی از میهمانان که تحملش تمام شده بود ، گفت : میبینید چه قدر این مسلمان ها متعصبند ! خوش حالم از این که شما کاتولیک ها مانند آن ها نیستید.
کشیش گفت : اما ما هم مثل آن ها هستیم او می کوشد درست مانند من در خدمت خداوند باشد. ما فقط از قوانین متفاوتی تبعیت می کنیم .
و این طوری نتیجه گیری کرد و ادامه داد : مایه ی شرمندگی است که انسان ها تنها به تفاوت هایی توجه می کنند که آنها را از یکدیگر مجزا می کند . اگر با عشق بیش تری به دنیایت نگاه کنی ، فقط متوجه وجوه اشتراک ما می شوی و آن وقت است که نیمی از مشکلات جهان حل خواهد شد.
- مثل رودخانه ی روان ، پائولو کوئیلو ، کاتولیک و مسلمان
ساده است اما واقعیت داره
۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه
گاهی اوقات دردهایی هست که روی قلبت سنگینی می کند . حرف زدن از آن ها هیچ ارزشی ندارد و می دانی تنها خداست که از درونت خبر دارد با هر بغصی که فرو می دهی و با هر قطره اشکی که فرو میریزد انتطار هیچ حادثه ای را نداری دوست داشتی همه چیز از اول تا آخر خوب بود اما خوب میدانی که این دنیا کامل نیست ، فقط همین .
۱۳۸۸ دی ۲۹, سهشنبه

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه
۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه
ویدئو ی Empire State of Mind رو گذاشتم و هی Alicia keys فریاد میزنه New York ...
زل زدم و... فکر می کنم ... این حرفا توی ذهنم مرور میشه ...
- شما اینقدر رو من حساسید چه طوری می خواید من تنها پاشم برم اون سر دنیا ؟
- نیلوفر ، اون سر دنیا ، اون سر دنیاست ، اینجام ایرانه !
این وسط محمد اومده میگه موسیقی متن این آهنگ رو پیدا کن واسه کرج بخونیمش :))