۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

برای چند ثانیه از پنجره ی شکسته و خاک گرفته ی اتاقک به خورشید زل زد ، صورتشو که برگردوند سمت تخت وسط اتاق بدن بی حالش رو تار میدید ، یه لحظه به خودش اومد و متوجه شمع و کبریت توی دستش شد ، شمع رو روشن کرد و خیره به شعله اش نگاه می کرد شمع رو کج کرد با قطره های شمع که می چکید روی موزائیک ها شکل ها ی نامفهوم درست می کرد دوباره برگشت و سمت تخت رو نگاه کرد ، تکون نمی خورد ، نور خورشید تنش رو درخشان تر می کرد ، بلند شد ، سرش رو آروم به سمت شونه چپش شل کرد ، رفت نزدیک تخت ، با انگشت اشاره موهاشو از روی صورتش کنار زد ، انگشتش رو آروم روی پیشونیش حرکت داد از کنار گوشش تا گردن انگار داشت خطوطی که روی بدنش بود رو دنبال می کرد انگشتش رو از گردن حرکت داد به سمت سینه اش از سینه اش به بازوش و از بازوش به انگشتاش ، دستش از تخت آویزون بود ، به صورتش نگاه کرد ، دستش رو آروم آورد بالا ، لباشو چسبوند به پشت انگشتاش و آروم بوسیدشون ، بیدار نمیشی ، زمزمه کرد ، بیدار نمیشی ...
اولین قطره ی شمع رو چکوند کف دستش که آویزون بود از تخت ، بیدار نمیشی ، زمزمه کرد ، اشک از گوشه ی چشماش سر خورد ، قطره ی دوم رو چکوند رو بازوش ، بیدار نمی شی ، زمزمه کرد ، قلبش تیر می کشید ، قطره سوم روی سینه ، قطره  ی چهارم رو ی گونه ، بیدار نشدی ، زمزمه کزد ...

شمع رو پرت کرد روی فرش ، زانو زد کنار تخت ، سرش رو گذاشت روی سینه اش و منتظر موند ، منتظر موند که بسوزه و که با هم بسوزن ، حالا می تونست لبخند بزنه و منتظر بمونه 

____________________________

پرده های لعنتی ، سوار اسبی ، پشت اون نرده های سیاه و سر به فلک کشیده  ، طوفان و بارون بود ، نگاه می کردی و باید می رفتی ولی نگاهت می گفت بر می گردی ...
بر می گردی ... نگاهت می گفت 
و دوباره من تنهام توی اتاقی با پرده های کشیده شده و صدای زوزه ی باد و طوفان و بارون 
یادم می آد صورتت رو آخرین لحظه ، نگاهت می گفت بر می گردی 
اتاق تاریکه ، شمع روشن می کنم و باد صدای الوارهای شیروانی رو در می آره 
کی در اتاق باز میشه 

___________________________

- هیچ جا به زیبایی این چمنزارا نیست ، ابهتش قابل مقایسه با هیچ نوع از طبیعتی نیست 
- باکستون رو دست کم گرفتی ! دربیشایر نمیتونه رقیب خوبی باشه 
لبخند می زنه 
- نمی خوام بری این دفعه رو نه 
می خندی و می گی آخرین باره که میری 
ولی من حتی نمی تونم لبخند بزنم 

____________________________


صدای نعل اسب می آد 
هول از جا بلند میشه ، با لباس خواب از اتاق میزنه بیرون ، از پله ها با چنان هولی میدوئه پایین که چندبار نزدیک بود لباس خوابش به پاش گیر کنه و کله پا بشه ، پرده ی پذیرایی رو میزنه کنار ، با دست بخار پنجره رو پاک می کنه و ... اومده ، قلبش تند میزنه  ، تند ، تند ، ...
پابرهنه از در میره بیرون ، بارون نم نم میزنه ولی حیاط پر از گل و لایه ، با تمام وجودش میدوئه ، سعی می کنه زنجیرهای در رو باز کنه و گاهی هم سرش رو میاره بالا و انتهای جاده رو توی مه صبهگاهی نگاه می کنه ، صدای نعل اسب نزدیک می شه ، در باز میشه ، می لرزه ولی اونجا وایمیسته تا اینکه از میون مه اسب معلوم میشه ولی هنوز نمی تونه چهره ی اسب سوار رو تشخیص بده ، اسب سوار که اونو میبینی سرعتش رو بیشتر می کنه ، خودش بود 

قلبش تند میزنه ، سرشار از خوشحالیه 

چهره ی دوست داشتنی و مهربونش آفتاب سوخته شده از اسب که پیاده میشه محکم تو آغوش میکشتش 
- گفتم بر می گردم 
- حالا می تونم بخندم ، از ته دل



۱۳۹۲ خرداد ۱, چهارشنبه

- Anything You need ?
- Some hope , Please . 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

قبلنا بهم می گفتن نیلوفر
الان شدم مرداب 
از آشناییتون خوشبختم 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

اصلا شاید لازم است یک هفت پشت غریبه ای باشد که آدم از تو برایش بگوید 
فقط باشد که بشنود 
ولی نیست 
هیچ کس 

یه زبونی اختراع بشه باهاش حرفامو بتونم بزنم 
اینایی که الان موجودن گنجایششو ندارن 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

اینکه بعد هر اتفاقی توی زندگیت فوری بشینی خودتو قضاوت کنی ضعفه 
ولی خب 
می ترسم یادم بره بعدا 
میدونم اعتماد به نفسم خوب چیزیه 
ولی یه چیزی هست که حسش می کنم 
یه چیزی مشترک با بعضی از آدمهایی که ازشون کتاب خوندم  ، احساساشون رو دیدم یا شنیدم 
که انگار یه چیزی یه پیچ و مهره ای تو وجود من جابه جاس 
چیزی که سعی کردم درستش کنم یا برخلافش حرکت کنم 
ولی باز دست میذاره رو گلوم می گه ببین تو اینیا فراموش نکن تو اینجای کارت می لنگه 
تو درست بشو نیستی 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

- حال خوبمو ندیدی
- دیدم داشت سر کوچه راه میرفت :))
- هه هه هه :/ 
 
افراد آنلايند کنترک hit counter