۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

طبق اصل نیلوفری بند 2 هیچ جای دنیا هیچ خبری نیست جز خونه 

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

همه ی امروز داشتم فکر می کردم چرا همیشه چهارشنبه ها یه جور ناجوریه که دیگه امشب شبم کامل شد 
منی که صد سال یه بار میشینم پای حرف فقط 1 ساعت نشستم پای حرف با مامان و نسیم ، حین حرف حرفایی پیش اومد که دوباره همه نگرانیام از نو شد 
اصلا به درک که آینده قراره چی بشه ، کم حرص خوردم تا امروز ، کم غصه خوردم ، کم ول معطل بودم ، کم بی توجهی دیدم 
دیگه کشش ندارم نگران آینده باشم ، هر چی می خواد بشه بشه ، من که آدمی نیستم که بگم آرزومه که حتما فلان قضیه بشه ، تکلیفمم که با خودم روشنه ، یا فلانی یا هیچی ، پس تموم دیگه ، یا میشه یا نه ، دیگه خسته ام ، هیچ اصراری هم نمی کنم تو آینده ، به روح بابا قسم می خورم ، نیلوفر یادت بمونه ، از الان تا اون موقعی که معلوم نیست بخواد پیش بیاد یا نه ، می خوان بخوان نمی خوان نخوان ، همه اشون ، تک به تکشون ، هر دو طرف 

۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه

این روند غریبه شدن آدم هایی که آشنات بودن یه روزی عجب چیز نافرمیه 
چیز جدیدی نیست ولی تو عمقش که آدم میره تازه می فهمه چه خبره 

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

I know what it's like to be in need
I know how much it hurts when you are in need


۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه

موتزارت وقتی داشت تو فقر و گمنامی می مرد وقتی ذهنش هنوز درگیر رکوئیم نیمه تمام بود شاید فکرشو نمی کرد سال 2013 هنوز تو لست اف ام رکوئیم دومین موسیقی کلاسیک پرتکرار بین این همه موسیقی کلاسیک باشه و خودش اولین هنرمند 


۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

طبیعت چه جوریه ؟ 
بی تفاوت 
زیبا 
قدرتمند 
خشمگین 
آرام 
بی نظم
با نظم 

چرا آدما فکر می کنن اگر قدرت فکر دارن باید راه خاصی رو برن به سمت هدف خاصی 
مگه آدم ها جدا از طبیعتن 

فقط باش 
این قانون طبیعته 
حالا هر جوری ، فقط باش 

خاک ؟! آدم ؟! انرژی ؟! همه فقط هستن 

همین حرکته که مفهموم کذایی زمان رو هم پیش میاره 
حرکت به سوی جایی که هیچ کدوم ازینها نمیدونن کجاست 

آدم میاد که به دست بیاره که از دست بده ؟! 

حقیقت اینه که ما هم فقط یه بخش از طبیعت هستیم 
و این آگاهی و هوشیاری که داریم باعث این توهم شده که خودمون رو جدا ازش بدونیم 

طبیعت هیچ عدالتی نداره 
فقط هست ، اون طوری که باید باشه 

۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

جون میگیره ، تر و تازه میشه ، ریشه اش محکم و محکم تر میشه 

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

آدمی که درد میکشه حالا چه روحی چه جسمی پناه میبره به مسکّن ، مسکّن حتما حالشو برای یه مدتی خوب می کنه ولی عوارضش هم گریزناپذیره ولی خب واقعیت اینه که آدمی که درد میکشه منطق حالیش نیست فقط به هر دری میزنه که از دردش کم بشه حالا بعدا چی بشه مهم نیست چون تو اون حال و هوا قدرت تصمیم گیری نداره ، وقتی پناه می بری به مسکّن هر بار که درد میکشی فوری میدویی سمتش عادتت میشه کم کم می افته توی لوپه اومدن درد پناه بردن به مسکن و روال عادی .
حالا کم کم که عوارض پناه آوردن به مسکّن و فرار از درد اومد دستت میفهمی که اگر موقع درد کشیدن قدرت تصمیم گیری بیشتری یا حداقل یه مشاور فوق العاده ی خارجی داشتی اوضاع اینجوری نمیشد ولی خب مسلما دیر هم نیست البته مساله این نیست که آدم باید درد بکشه مساله اینه که مواجهه ات با این درد چیه 
مثلا شاید از دیدن یه سری مسائل توی یه محیطی رنج میبری خب ، نباس جمع کنی بری اتاق بغلی که بازم توش پره مسائل دیگه اس فقط واسه این که فراموش کنی مسائلی رو که تو اتاق اولیه میدیدی و آزارت میداده حالا تازه سر و صدای اتاق بغلی بازم داره میادا ، مسلما موندن و درد روحی کشیدن تو اون شرایط هم راه حل نیست ولی پناه بردن به اتاق بغلی هم راه حل نیست ، اگر قدرت تصمیم گیریت بالا باشه وقتی از در اون اتاق اومدی بیرون دسگیره اولین دری که دیدی رو نمیپیچونی بری تو ، میری میری میری که برسی به دری که کلا ازون محیط بزنی بیرون اصلا میری یه قدم میزنی یه هوا میخوره به سرو کله ات اصلا 
با خودت یه خلوت میکنی 
تجربه بد نیست البته آدم میاد بضی وقتا یه نگاه توی این اتاقا میندازه که مطمئن بشه هیچ هیچ هیچ خبری نیست و دوباره برمیگرده میره تو لاکه خودش 
آدم که تو لاک خودش باشه آزارم کمتر میبینه دیگه نیازی ام نیس بره سراغه مسکّن 

۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

یه بار مامان از عطاری واسه ام چوب دارچین با عصاره شو گرفته بود واسه میگرنم که اون موقعها هنوز ارگو نمی خوردم 
لامصب این عطرش آدمو کجاها نمی برد هنوز اون لحظه که بوش خورد به دماغم رو یادم نرفته 
هر چقدر داریم از زندگی طبیعیمون و خودمون فاصله میگیریم غرق میشیم تو تکنولوژی بی انتها و هیچی به هیچی 
یا شایدم من خودم روند اشتباهی رو پی گرفتم 
هی هم به اجبار آدم از یه چیزایی فاصله میگیره مثلا حداقل اون موقع که خونه کرج بودیم عصرا می رفتم باغچه رو آب میدادم ، بعضی وقتا عصرونه ام رو هم میبردم حیاط رو پله ها مینشستم می خوردم ، شبا می رفتم حیاط هی قدم میزدم قدم میزدم چراغ همه
همسایه ها که خاموش میشد میشستم وسط حیاط زل میزدم آسمون ، حتی شهاب میدیدم بضی وقتا یا یادمه یه بار حتی هاله ی ماه دیدم ذوق مرگ شده بودم 
بعضی وقتا فکر می کنم زندگی رو اون آدم اولیه های توی غار می فهمیدن نه ما که همش پشت یه سری مسائل قایم شدیم که چی بشه نمیدونم 



 
افراد آنلايند کنترک hit counter