۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

اون جا که می خونه 
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم. کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

از کتاب نت هایی برای بلبل چوبی

 
 

Sent to you by Niloufar via Google Reader:

 
 

via شمس لنگرودی by shamselangeroodi on 1/20/12

دستچين ميوه هاي ازل تا ابد

اسكله اي طلا

دستنبويه ي ايزدان است

                  آفتاب

                  - چنين مي گفتند - 

 

اما

آن چه كه من مي بينم

نارنجي چليده است

كه از كف كودكي خواب آلود

به دره ي آسمان افتاده است،

لكّ درشت خون است

كه كاهل و خونابه وار

بر جليقه ي آسمان

                    نشت مي كند.

بازار نقره فروشي است ماه

                  - چنين مي گفتند - 

تشت مُرصّع ايزدان است

كه روز ششم

فراموش اش كردند.

 

اما

آن چه كه من مي بينم

سمساري ورشكسته اي مجنون است

سكّه نقره اي از رواج افتاده

ظرف ملاميني نشسته

در پاشويه ي آسمان

صابون كف آلودي بي مصرف...

 

آخر

به چه كار من مي آيند

آفتاب و ماه

وقتي تو نباشي

 

كومه هاي پوك گل آلود برف اند

و دو سوختگي بر كاغذ

به آتش سيگار.

 

دو زخم كهنه بر دو گونه ي آسمان است

آفتاب و ماه

وقتي تو نباشي.

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

در دنیاهای موازی
کارگردانی هستم
فیلم هاش فروش خوبی دارن
ولی غیر قابل باورهستن 

ساعت 4:30 نیمه شب و هنوز خوابم نبرده 
ساعت 2:35 نیمه شب
دلم می خواهد همین الان بروم مانتو خاکستری جدیدی را که خریده ام بپوشم ، فقط دکمه ی بالایش را ببندم ، با همین شلوار خال خال دارم ، آن شال سیاه را هم سرم کنم آرام بروم در را باز کنم (بدون این که مادرم و برادرم را بیدار کنم) بزنم بیرون از خانه . پنجره را باز کرده ام هوای مطبوعی است ، همین بلوار نزدیک خانه را آرام آرام بروم بالا ، وسظ بلوار کمی سمت شهر بنشینم خوب نگاهش کنم (بلوار دنجی است بلوار دوست داشتنی است) بعد دوباره راه بیافتم سمت پارکی که بالای بلوار است ، روی چمن ها بشینم و محله مان و همه ی تهران را دید بزنم (پارک دنجی است ، پارک دوست داشتنی است ) بعد همین طور بنشینم تا همه ی فکر هایم بچرخند و بچرخند و بچرخند و روی حجم تاریک شهر با هم بازی کنند ، آهای فکر کوچولویی که آن گوشه ای بیا ببینم ، ایستاده دارد نگاهم می کند ، بیا اینجا ببینم پیراهنت از شلوارت آمده بیرون سرما می خوری ها ، کوچولوی بانمکم ، می آید سمتم ، لباسش را درست می کنم و می دود و میرود تا با خواهرش بازی کنند و فکر های تازه تر رقم بزنند ، مادرش را دوست دارد حتما و همیشه هاله ای از آبی کم رنگ و طلایی افکارم را احاطه کرده و نمی دانند کجای حجم این شهر باید بنشیند طفلکی ها گاهی جرقه می زنند آن جاهایی که دلم می لرزد فکر ها می پرند و دور می شوند از هاله ی خوش رنگ نگاهش می کنند و نیم نگاهی هم به من می کنند ، "هنوز نمی دانی  ، هنوز نشنیده ای ، هنوز نگفته است " خواهر بزرگتره کوچولوی بانمک این را سمت من فریاد می زند و با خنده ای دست خواهرش را  می گیرد و با هم دور می شوند ، فکر ها می روند توی خانه ها ، توی حجم شهر پراکنده می شوند ، خواهر کوچولوی بانمک و کوچولوی بانمک هم می روند نمی بینم کدام خانه ، من می مانم و هاله ی آبی و طلایی ام ، هاله ی طلایی نزدیکم می شود و هر لحظه پرنورتر ، تمام وجودم را می گیرد و انگار که آرام روی گردنم بوسه ای زده باشد و با سرعتی باور نکردنی دور می شود و من که باز هم غرق در بهت ندیدم به کجای شهر رفت ، من ماندم و هاله ی آبی که حتما مال من بود چون از من جدا نمی شد ، و بین من و حجم شهر پراکنده بود ، آرام آرام از پارک پایین می آمدم و طراوت و خیسی چمن ها پاهایم را خنک می کرد ، آخرین نفس ها را توی بلواری که دوست داشتنی بود می کشیدم و به خانه بر می گشتم .
ساعت 3 نیمه شب 


عمود به قبله روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد

تا چند وقت دیگر یادم می ماند که خیره به سقف چه چیزهایی از ذهنم می گذشت ؟

همان طور که گاهی دفترچه های خاطراتم را که ورق می زنم و نمی فهمم نوشته هایم واقعا یعنی چه ؟!

چند خط نوشته ام و حتی روبرویش نوشته ام حتما بعدها یادم می آید که منظورم از این نوشته چیست ، اما دروغ چرا ؟! یادم نمی آید .

مثلا یکی برای دوران ابتدایی ام بود که انقدر بی مفهموم بود که آن صفحه را کلا از دفترچه ام جدا کردم و انداختم دور :|

حتما یادم می آید ، ادعای پوچی است ، حداقل برای من 



۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

واقعا چرا ؟

فرض کنید هر چند وقت یک بار کسی از  پشت سرتان رد شود و به قصد شُکّه کردن شما فریاد بزند 
چه بخواهید ، چه نخواهید ، بعد از مدتی عادت می کنید به این که کمتر جا بخورید ، یک تکانی می خورید ولی نه مثل دفعه ی اول و دوم و سوم و ...
بار 100 ام که شد ... آدم هر چقدر هم که خنگ باشد عادت می کند
حالا باید چکار کرد که به این فریاد زدن ها عادت نکرد؟!


کافی است به صورت کاملا رندم گاهی فریاد بزنید ، گاهی هم بپرید طرف را بقل کنید 

حالا اگر این دفعه پریدید و طرف را بقل کردید بار صد و دوم هم همین کار را کردید شاید بار صد و سوم طرف از این که سرش فریاد کشیدید شکه شود که واقعا چرا ؟!!!

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

ساعت 2:20 بامداد ، تسلیم به زندگی ، بغض می کند 

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

شاید یه روز مام کسی شدیم 
 
افراد آنلايند کنترک hit counter