بزرگترین سهم را در شکل گرفتن شخصیت یک انسان دوران کودکی آن شخص دارد من کلاس اول دبیرستان یک معلم زبان داشتم این معلم ما همیشه کفش های قرمز می پوشید ، آخر ترم ازش پرسیدیم ماجرای این کفش ها ی قرمز چیست و او گفت وقتی خیلی کوچک بوده دلش یک کفش قرمز می خواسته که مادرش هیچ وقت برایش نخریده او هم حالا این حرکت را می زند که همیشه کفش قرمز می پوشد ، خداوکیلی قصد تمسخر ندارم اما انگار واقعا بعضی آدمها درون کله شان به جای مخ تنها یک سیم است که اگر قطعش کنی گوش هایشان می افتد ، آخر یکی غم نان دارد یکی غم فلان یکی هم غم کفش های قرمز دارد ، بعد این ها بزرگ که می شوند وفتی می خواهند به پدر مادرشان اثبات کنند که الان اختیارشان دست خودشان است از این حرکات مسخره می زنند ، نه اصلا قضیه این است که اینها لیاقت داشتن پدر و مادر و سقف بالای سر و غذای گرم و ... ندارند لامذهب ها ، نمی فهمند پدر و مادر واقعی همه چیز را نمی اندازد جلوی بچه اش ، همین من که بچه بودم خیلی چیز ها می خواستم مادرم برایم نمی خرید ، خوب می کرد ، اصلا باید یکی هم می زد توی سرم می گفت ببین فلان بدبخت را . اصلا وقتی همه چیز به یک آدم بدهی فردا می شود یکی از این آدم ها خودخواهی که من اخیرا تجربه شان کردم .
۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سهشنبه
۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه
23 سال از زندگیم رو توی این خونه بودم ، توی این شهر بودم .
این که دل بستن خوب باشه یا بد برای من مهم نیست ، چون من به این خونه دل بستم ، بهش عادت کردم ، بیشتر از همه به اتاقم .
همیشه فکر می کردم سال های خیلی قبل ، حرف از میلیون ها سال و اینهاست ، اینجا چی بوده ! ممکنه زیر آب بوده باشه یا اینکه محل زندگی دایناسورها ، این یعنی برام مهمه .
حالا کم کم باید باهاش خداحافظی کنم .
خاطره ی خوب و بد ، یکی دو تا نیست که بخوام بنویسم ، زیاده .
اما هر چند هزار سال ، میلیون سال ، میلیارد سال که بگذره ، یه روز یه آدم زمینی ، به اسم نیلوفر ، اینجا ، این تیکه ی زمین ، تو ایران ، تو کرج ، تو این خونه ، روی این مبل نشسته و میگه که : 23 سال از زندگیم رو توی این خونه بودم ، توی این شهر ...