طبق اصل نیلوفری بند 2 هیچ جای دنیا هیچ خبری نیست جز خونه
۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه
همه ی امروز داشتم فکر می کردم چرا همیشه چهارشنبه ها یه جور ناجوریه که دیگه امشب شبم کامل شد
منی که صد سال یه بار میشینم پای حرف فقط 1 ساعت نشستم پای حرف با مامان و نسیم ، حین حرف حرفایی پیش اومد که دوباره همه نگرانیام از نو شد
اصلا به درک که آینده قراره چی بشه ، کم حرص خوردم تا امروز ، کم غصه خوردم ، کم ول معطل بودم ، کم بی توجهی دیدم
دیگه کشش ندارم نگران آینده باشم ، هر چی می خواد بشه بشه ، من که آدمی نیستم که بگم آرزومه که حتما فلان قضیه بشه ، تکلیفمم که با خودم روشنه ، یا فلانی یا هیچی ، پس تموم دیگه ، یا میشه یا نه ، دیگه خسته ام ، هیچ اصراری هم نمی کنم تو آینده ، به روح بابا قسم می خورم ، نیلوفر یادت بمونه ، از الان تا اون موقعی که معلوم نیست بخواد پیش بیاد یا نه ، می خوان بخوان نمی خوان نخوان ، همه اشون ، تک به تکشون ، هر دو طرف
۱۳۹۲ آذر ۲۷, چهارشنبه
۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه
۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعه
۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه
طبیعت چه جوریه ؟
بی تفاوت
زیبا
قدرتمند
خشمگین
آرام
بی نظم
با نظم
چرا آدما فکر می کنن اگر قدرت فکر دارن باید راه خاصی رو برن به سمت هدف خاصی
مگه آدم ها جدا از طبیعتن
فقط باش
این قانون طبیعته
حالا هر جوری ، فقط باش
خاک ؟! آدم ؟! انرژی ؟! همه فقط هستن
همین حرکته که مفهموم کذایی زمان رو هم پیش میاره
حرکت به سوی جایی که هیچ کدوم ازینها نمیدونن کجاست
آدم میاد که به دست بیاره که از دست بده ؟!
حقیقت اینه که ما هم فقط یه بخش از طبیعت هستیم
و این آگاهی و هوشیاری که داریم باعث این توهم شده که خودمون رو جدا ازش بدونیم
طبیعت هیچ عدالتی نداره
فقط هست ، اون طوری که باید باشه
۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه
آدمی که درد میکشه حالا چه روحی چه جسمی پناه میبره به مسکّن ، مسکّن حتما حالشو برای یه مدتی خوب می کنه ولی عوارضش هم گریزناپذیره ولی خب واقعیت اینه که آدمی که درد میکشه منطق حالیش نیست فقط به هر دری میزنه که از دردش کم بشه حالا بعدا چی بشه مهم نیست چون تو اون حال و هوا قدرت تصمیم گیری نداره ، وقتی پناه می بری به مسکّن هر بار که درد میکشی فوری میدویی سمتش عادتت میشه کم کم می افته توی لوپه اومدن درد پناه بردن به مسکن و روال عادی .
حالا کم کم که عوارض پناه آوردن به مسکّن و فرار از درد اومد دستت میفهمی که اگر موقع درد کشیدن قدرت تصمیم گیری بیشتری یا حداقل یه مشاور فوق العاده ی خارجی داشتی اوضاع اینجوری نمیشد ولی خب مسلما دیر هم نیست البته مساله این نیست که آدم باید درد بکشه مساله اینه که مواجهه ات با این درد چیه
مثلا شاید از دیدن یه سری مسائل توی یه محیطی رنج میبری خب ، نباس جمع کنی بری اتاق بغلی که بازم توش پره مسائل دیگه اس فقط واسه این که فراموش کنی مسائلی رو که تو اتاق اولیه میدیدی و آزارت میداده حالا تازه سر و صدای اتاق بغلی بازم داره میادا ، مسلما موندن و درد روحی کشیدن تو اون شرایط هم راه حل نیست ولی پناه بردن به اتاق بغلی هم راه حل نیست ، اگر قدرت تصمیم گیریت بالا باشه وقتی از در اون اتاق اومدی بیرون دسگیره اولین دری که دیدی رو نمیپیچونی بری تو ، میری میری میری که برسی به دری که کلا ازون محیط بزنی بیرون اصلا میری یه قدم میزنی یه هوا میخوره به سرو کله ات اصلا
با خودت یه خلوت میکنی
تجربه بد نیست البته آدم میاد بضی وقتا یه نگاه توی این اتاقا میندازه که مطمئن بشه هیچ هیچ هیچ خبری نیست و دوباره برمیگرده میره تو لاکه خودش
آدم که تو لاک خودش باشه آزارم کمتر میبینه دیگه نیازی ام نیس بره سراغه مسکّن
۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه
یه بار مامان از عطاری واسه ام چوب دارچین با عصاره شو گرفته بود واسه میگرنم که اون موقعها هنوز ارگو نمی خوردم
لامصب این عطرش آدمو کجاها نمی برد هنوز اون لحظه که بوش خورد به دماغم رو یادم نرفته
هر چقدر داریم از زندگی طبیعیمون و خودمون فاصله میگیریم غرق میشیم تو تکنولوژی بی انتها و هیچی به هیچی
یا شایدم من خودم روند اشتباهی رو پی گرفتم
هی هم به اجبار آدم از یه چیزایی فاصله میگیره مثلا حداقل اون موقع که خونه کرج بودیم عصرا می رفتم باغچه رو آب میدادم ، بعضی وقتا عصرونه ام رو هم میبردم حیاط رو پله ها مینشستم می خوردم ، شبا می رفتم حیاط هی قدم میزدم قدم میزدم چراغ همه
همسایه ها که خاموش میشد میشستم وسط حیاط زل میزدم آسمون ، حتی شهاب میدیدم بضی وقتا یا یادمه یه بار حتی هاله ی ماه دیدم ذوق مرگ شده بودم
بعضی وقتا فکر می کنم زندگی رو اون آدم اولیه های توی غار می فهمیدن نه ما که همش پشت یه سری مسائل قایم شدیم که چی بشه نمیدونم
۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه
۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه
۱۳۹۲ آبان ۳, جمعه
اینکه خیلی ساده و منطقی ِ که ، تا وقتی که واقعا با چیزی سر و کله نزنیم و واقعا درگیرش نشیم نمی تونیم در موردش نظر بدیم اگر غیر این هم باشه کاملا کورکورانه است . من چه مرگم بود پس ! البته یه راه حلی هم هست که خودت رو بزنی به اون راه و تحمل کنی فقط !
این همه وقت لازم بود تا من این موضوع ساده رو بفهمم :-| البته از حق نگذریم هورمون ها هم کم آدم رو تحت تاثیر قرار نمیدن
خلاصه که به یک توافق خوبی رسیدیم با خودمون در 25 سالگی
۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سهشنبه
نمی دونم دقیقا از کی ولی امسال خیلی اتفاق می افته
اول یهو تمام وجودم بی قرار میشه
بعد یهو شروع می کنم خواهش و تمنا کردن توی دلم
بعد در مواردی اتفاق افتاده بغض می کنم
بعد میبینم چند ساعت گذشته حالم اینطوریه
بعد سعی می کنم به یه نحوی فراموشش کنم ، ذهنمو منحرف کنم
بعد یهو خالی میشم
مثل سقوط از یه ارتفاع زیاد
بعدشم هیچی
:/ پوف
۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه
۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه
فقط یه کار ازت می خوام نیلوفر ، میتونی تا 26 سالگی یاد بگیری که دوباره به خودت اعتماد کنی ؟
هیچ چیز دیگه ای نمی خوام ، این اعتمادی رو که گم شده برگردون
رو هر چی که ازت می گیرتش خط بکش
یه خط قرمز ، ازون خط قرمزایی که ازشون رد نمیشی ، هیچ وقت
دوست دارم :* برام مهمی ، می خوام همونی بشی که به همه چی از بالا نگاه می کرد
۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه
۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه
۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه
۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه
برای چند ثانیه از پنجره ی شکسته و خاک گرفته ی اتاقک به خورشید زل زد ، صورتشو که برگردوند سمت تخت وسط اتاق بدن بی حالش رو تار میدید ، یه لحظه به خودش اومد و متوجه شمع و کبریت توی دستش شد ، شمع رو روشن کرد و خیره به شعله اش نگاه می کرد شمع رو کج کرد با قطره های شمع که می چکید روی موزائیک ها شکل ها ی نامفهوم درست می کرد دوباره برگشت و سمت تخت رو نگاه کرد ، تکون نمی خورد ، نور خورشید تنش رو درخشان تر می کرد ، بلند شد ، سرش رو آروم به سمت شونه چپش شل کرد ، رفت نزدیک تخت ، با انگشت اشاره موهاشو از روی صورتش کنار زد ، انگشتش رو آروم روی پیشونیش حرکت داد از کنار گوشش تا گردن انگار داشت خطوطی که روی بدنش بود رو دنبال می کرد انگشتش رو از گردن حرکت داد به سمت سینه اش از سینه اش به بازوش و از بازوش به انگشتاش ، دستش از تخت آویزون بود ، به صورتش نگاه کرد ، دستش رو آروم آورد بالا ، لباشو چسبوند به پشت انگشتاش و آروم بوسیدشون ، بیدار نمیشی ، زمزمه کرد ، بیدار نمیشی ...
اولین قطره ی شمع رو چکوند کف دستش که آویزون بود از تخت ، بیدار نمیشی ، زمزمه کرد ، اشک از گوشه ی چشماش سر خورد ، قطره ی دوم رو چکوند رو بازوش ، بیدار نمی شی ، زمزمه کرد ، قلبش تیر می کشید ، قطره سوم روی سینه ، قطره ی چهارم رو ی گونه ، بیدار نشدی ، زمزمه کزد ...
شمع رو پرت کرد روی فرش ، زانو زد کنار تخت ، سرش رو گذاشت روی سینه اش و منتظر موند ، منتظر موند که بسوزه و که با هم بسوزن ، حالا می تونست لبخند بزنه و منتظر بمونه
____________________________
پرده های لعنتی ، سوار اسبی ، پشت اون نرده های سیاه و سر به فلک کشیده ، طوفان و بارون بود ، نگاه می کردی و باید می رفتی ولی نگاهت می گفت بر می گردی ...
بر می گردی ... نگاهت می گفت
و دوباره من تنهام توی اتاقی با پرده های کشیده شده و صدای زوزه ی باد و طوفان و بارون
یادم می آد صورتت رو آخرین لحظه ، نگاهت می گفت بر می گردی
اتاق تاریکه ، شمع روشن می کنم و باد صدای الوارهای شیروانی رو در می آره
کی در اتاق باز میشه
___________________________
- هیچ جا به زیبایی این چمنزارا نیست ، ابهتش قابل مقایسه با هیچ نوع از طبیعتی نیست
- باکستون رو دست کم گرفتی ! دربیشایر نمیتونه رقیب خوبی باشه
لبخند می زنه
- نمی خوام بری این دفعه رو نه
می خندی و می گی آخرین باره که میری
ولی من حتی نمی تونم لبخند بزنم
____________________________
صدای نعل اسب می آد
هول از جا بلند میشه ، با لباس خواب از اتاق میزنه بیرون ، از پله ها با چنان هولی میدوئه پایین که چندبار نزدیک بود لباس خوابش به پاش گیر کنه و کله پا بشه ، پرده ی پذیرایی رو میزنه کنار ، با دست بخار پنجره رو پاک می کنه و ... اومده ، قلبش تند میزنه ، تند ، تند ، ...
پابرهنه از در میره بیرون ، بارون نم نم میزنه ولی حیاط پر از گل و لایه ، با تمام وجودش میدوئه ، سعی می کنه زنجیرهای در رو باز کنه و گاهی هم سرش رو میاره بالا و انتهای جاده رو توی مه صبهگاهی نگاه می کنه ، صدای نعل اسب نزدیک می شه ، در باز میشه ، می لرزه ولی اونجا وایمیسته تا اینکه از میون مه اسب معلوم میشه ولی هنوز نمی تونه چهره ی اسب سوار رو تشخیص بده ، اسب سوار که اونو میبینی سرعتش رو بیشتر می کنه ، خودش بود
قلبش تند میزنه ، سرشار از خوشحالیه
چهره ی دوست داشتنی و مهربونش آفتاب سوخته شده از اسب که پیاده میشه محکم تو آغوش میکشتش
- گفتم بر می گردم
- حالا می تونم بخندم ، از ته دل
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سهشنبه
اینکه بعد هر اتفاقی توی زندگیت فوری بشینی خودتو قضاوت کنی ضعفه
ولی خب
می ترسم یادم بره بعدا
میدونم اعتماد به نفسم خوب چیزیه
ولی یه چیزی هست که حسش می کنم
یه چیزی مشترک با بعضی از آدمهایی که ازشون کتاب خوندم ، احساساشون رو دیدم یا شنیدم
که انگار یه چیزی یه پیچ و مهره ای تو وجود من جابه جاس
چیزی که سعی کردم درستش کنم یا برخلافش حرکت کنم
ولی باز دست میذاره رو گلوم می گه ببین تو اینیا فراموش نکن تو اینجای کارت می لنگه
تو درست بشو نیستی
۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه
5:45
توی ام پی تری پلیرم پر از آهنگ های تام ویتز و شوپن می کنم
مامان میگه دور نرو
دیگه حوصله ی دوئیدن رو ندارم قدم زدن رو ترجیح میدم
راستی تو چرا نیستی
نقشه ی کوتاهترین مسیر به پارک ساعی رو درمیارم
اگر خیلی دیر بشه برمیگردم
کوچه ها ی محله ی ما مثل همیشه خلوتن
یه محله اون طرف تر ولی آدم جوش میزنه
راستی تو چرا نیستی
آفتاب می خوره تو صورتم اخم می کنم
Watch her disappear عاشق این آهنگ تام ویتزم
مانتوی سیاه که می پوشی کسی حواسش بهت نیست
راستی تو چرا نیستی
6:00
دقیقا جلوی دره پارک ساعی در میام
ولیعصر لعنتی
رویاهایی که هر روز پیر تر میشن و یه روز می میرن
راستی تو چرا نیستی
دومین پیاده رو رو انتخاب می کنم واسه قدم زدن
آدم ها
نه درخت ها رو نگاه کن
از سومین پباده رو بر می گردم
روبروم یه زوج پیر دارن قدم میزنن
گام هامو کوتاه تر می کنم
راستی تو چرا نیستی
مسیر برگشت
روی پل عابرپیاده ی روی بزرگراه
قطعه ی دوم Nocturne شوپن
صدای ماشین ها مزاحمه
همیشه چیزای خوب زمان بد اتفاق می افتن
راستی تو چرا نیستی
7:45
جلوی لپ تاپ نشستم
اس ام اس میاد
قبض فروردین 9000 ریال
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه
۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه
۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه
Someday the silver moon and I will go to dreamland
I will close my eyes and wake up there in dreamland
And Tell me who will put flowers on a flower's grave?
Who will say a prayer?
Will I meet a China rose there in dreamland?
Or does love lie bleeding in dreamland?
Are these days forever and always?
And if we are to die tonight
Is there a moonlight up ahead?
And if we are to die tonight
Another rose will bloom
For a faded rose
Will I be the one that you save?
I love when it showers
But no one puts flowers
On a flower's grave
As one rose blooms and another will die
It's always been that way
I remember the showers
But no one puts flowers
On a flower's grave
And if we are to die tonight
Is there a moonlight up ahead?
I remember the showers
But no one puts flowers
On a flower's grave
۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه
این فیلمه رو خیلی دوس داشتم
ولی اسمش روشه ، فیلمه
نمیشه اینجوری
آخه من امتحان کردم
دیگران مث من نیستن
دیگران زندگیاشون جدیه
دیگران قراره کارای مهم بکنن
ولی آخرش اینام میمیرن همشون
هیچی به هیچی
هه
تازه جالبش اینه که آخرش اینایی که خیلی دارن جدی می گیرن زیرش میزائن
فیلمه
چه خوب بود ، اینا چقد خوشحال شدن ، میشد واقعیت باشه ولی نه ازین آدمهایی که اون جوری ان ، ازین آدمهایی می خواد که اینجوری ان
من اینجوری ام
حالا شاید اصن ما اینجوریا یه جایی چپ کنیم
ولی اون جوریا حتی اگر تا تهشم برن بی فایده اس
اون چپ کردنه بهتر از این رسیدنه اس
منه اینجوری اینجوری فک می کنم حداقل
اینجوری بودن خوبه ، نیلوفر اینجوری دوست دارم
۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه
متن همین طوری الکی الکی
الان هم گوشیشو برداشت یک عکس همین طوری الکی الکی گرفت ، می خواست از دل درد و سر دردش بنویسد گفتم تو رو خدا خفه شو حوصله آه و ناله ات را ندارم بعد گوشی اش آلارم لو باتری داد بعد گفت می خوای از رادیو نا کجا آباد بنویسم بعد همین وسطها بود که مادرش گفت رو بالشی ات را عوض کن و او بله بله می گفت و دوباره فکر کرد که از رادیو نا کجا آباد بنویسد
که یک لینکی از کنار صفحه ی اُپرا پاپ اوت شد و شورو کرد ور ور کردن
برگشت مادرش را نگاه کرد دید مادرش انگار نمی شنود و چایی اش را دارد می خورد
رادیوهه بود خودش بود
..که ....شما ...بله ..بله ...
نه ... ببینید .... چه تاثیراتی می تونه در پی داشته باشه ...
حوصله نداشت اصلا زد رادیو را قطع کرد
خوب کرد اصلا
تصویر شامل زحمات حاصل از خانه تکانی است
نفهمیدید
هه
پنجره پرده ندارد
پشت همین پنجره مادرم همش دارد الان بیرون را نگاه می کند باد درخت روبروی خانه را تکان می دهد
من 24 سال و نصفم دارد میشود