۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

یه زمانی فکر می کردم یکی از بهترین شغل های دنیا اینه که یه تریلر اسکانیا داشته باشی و کارت همش رفت و آمد توی بیابون های آمریکا باشه . البته همراه با این که به رادیو محلی گوش بدی توی سکوت بیابون .

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه


اینجا یک نفر به ذره ذره ی یک فاصله فکر می کند .

 بیچاره 

Many Worlds

دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 
دنیا های موازی 

پ.ن : می شود همان پاپ کُرن در مترو که صد در صد نبود اما می شد تصور کرد که هست


۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

رادیو ناکجاآباد

زل زده ام به پستر متالیکا روی شیشه ی میزم ، این 4 نفر همچین دارند نگاهم می کنند انگار که طلبکارند ، البته جیمز دارد یک طرف دیگر را نگاه می کند ، مادرم می آید چیزی از روی میزم بردارد دستش می خورد این رادیوی عتیقه می افتد شروع می کند خِر خِر کردن ، اصلا حواسم به این نبود !
با سرعت برق می پرم و می قاپمش ، کمی فرکانس را بالا پایین می کنم تا اینکه صدای صافی به گوش می رسد ...

پریویِت سیِم ، اوژه زیویت پی ام  привет всем. Уже девять pm

هان این چی می گه ! یه ذره تمرکز می کنم یادم بیاد دقیقا کجا می تونستم رادیو ناکجاآباد رو بگیرم ، آهان یک سانت آن طرف تر از این خط افتادگی ...

...واقعـــــــــــــــــا چرا واقعا چ.....ا باید این طور باشد ؟! شما برای رد حرف من هیچ جور پاسخی نمی تونید بیارید
- ببینید آقای تِوزارات حرف شما درسته اما مثل اینه که دکارت بزرگ بشینه با مکار.م شیرازی بحث فلسفی کنه بدون شک احمقانه است .
- من نمی فهمم شما یک بچه ی کارتون خواب رو با یه همچین مثال بی ربطی می خواین به چی ربط بدین .
- ببینید آخرین قدرت غالب در حیات کائنات همیشه تعادل بوده عمر من و شما در برابر عمر کائنات کسری از ثانیه هم نمی شه ، همین الان که من با شما حرف می زنم اگر شما به آسمان صاف شب نگاه کنید نوری از ستاره ها را می بینید که میلیون ها سال نوری در حرکت بودن !
- این خوبه شما ذهن من رو به چلنج وا می دارید اما بازهم حرف من بی جواب موند شما چطور این بی عدالتی ها رو توجیه می کنید !
- اگر بخوام از عقیده شخصی ام با شما صحبت کنم بدون شک پذیرای حرف من نخواهید بود ، اما من دارم حرف از تعادل می زنم ، ببینید شاید باور نکنید اما من فکر می کنم دنیا های موازی تنها جواب همچین چیزی می تونه باشه ! اما این به شما مربوط نیست چون این عقیده ی منه ، اما من ازتون می خوام که به حرف من توجه کنید هیچ کدوم از انسان های موفق انسان های فوق العاده متمولی نبودن..
- نه نه اصلا موافق نیستم حداقل خودتون می دونید که دکارت ، ویتگنشتاین و خیلی های دیگه شرایط مناسبی برای زندگی داشتن دکارت نجیب زاده بود اون یکی ..
-  استیو جابز  چطور ، نه من حرف شما رو قبول ندارم همیشه در شرایط برابر آدم هایی هستند که موفق ترند !
- نه اصلا این طور نیست ، جون چیزی به اسم شرایط برابر وجود نداره ! اصلا هیچ چیز یکسانی وجود نداره ! هیچ شرایط یکسانی ! همیشه تغییر هست وگرنه حیات وجود نداشت !
- اما می شه از تغییرات کوچیک با تقریب خوبی صرف نظر کرد .ببینید اگر بخواهیم وسواس بیش از حد به خرج بدیم بدون شک به نتیجه نمی رسیم ! اگر میلیاردها اتم در جهت های مختلف می چرخند در نهایت چیزی به اسم اعتدال هست که باعث می شه شرایط پایدار بشه !
مجری : می دونید آقایون بحث کمی خسته کننده شده بهتره از شنونده های محترم بخواهیم که به یک قطعه موسیقی از استاد یان تیرسن با نام La noyee  گوش بدهند .

...................................................................
 پل عابر پیاده
                  ساعت 7 صبح
                                     چند تا کارتُن
                                                       یه بچه که خوابه 
                                                                              عدالت
..................................................................
خوشحالم از این که زندگی ام گاهی اوقات سخته . حتما لیاقتش رو داشته ام .
..................................................................
چقدر پوچِ تفکر خیلی از آدم ها .
..................................................................
دوست دارم این رادیو رو پرت کنم تو دیوار ، هیچ وقت یادم نمی ره اون بچه هایی رو که تو راه مدرسه فال می فروختن و من رو پر از سوال می کردن ،یا اونی که انثدر مواد بهش طزریق کردن که از خواب بیدار نمی شد ،  اگر بشه این ها رو هم وضعشون رو درست کرد حتما روزی بچه هایی بودن که اومدن این دنیا و رفتن و جز بدبختی هیچ چیز ندیدن و من چی کار می تونم بکنم !
..................................................................

اما من به یک چیز هایی ایمان دارم .
.................................................................. 
چه قدر این فکر ها سخته
..................................................................
شاید هم من دارم همش چرند می گویم !
................................................................... 
ول کن اصلا
.................................................................... 
خاموشش می کنم می شینم پشت لپ تاپم و فکر می کنم که گاهی ضعف می تواند پشت قدرت را به زمین بکوبد . اما این هم چرندی بود که فقط به ذهنم خطور کرد .
....................................................................
چهار تا کتاب نصفه نیمه دارم که نخواندمشان
....................................................................
اما همه فکرهایم یک طرف و تنها یک فکر یک طرف

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

equilibrium brings creativity and I do believe in it .

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

در خانه‌ای که ندارم
تو که ندارمت نشسته‌ای
در تراس ِ پر برگ
روبه‌روی ِ فنجان‌های ِ خالی ِ قهوه
کنار ِ ترکه‌های ِ خشک و پراکنده‌ی ِ خرمالو
بر صندلی‌ ِ کهنه‌ای که ندارم

ع روشن



۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه


یه دنیا حرف

توی هر مکث من

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

"انسان" می تواند لبخند بزند ، "انسان" می تواند اشک بریزد

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

Thinking about the last scene of "The social network"

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

امروز باید ثبت شود ، رکورد زدم ، از دانشگاه تا خانه ، 4 ساعت در راه بودم . 3:45 از دانشگاه حرکت کردم 7:45 رسیدم خانه .

خنده ام می گیرد . آقای پشت سری ام به بقل دستی اش می گفت : ببین چه زندگی برای مردم درست کرده اند ، عجب حماقتی کردیم با مترو نرفتیم ، خانم بقل دستی ام رو می کند به من می گوید : آخر این شمال چه دارد که اینها دارند می روند .
من دارم دیگ نزری بالای پراید بقلی را در اتوبان نگاه می کنم با خودم فکر می کنم این ملت همه چیزشان مسخره است ، عزاشان ، تفریحشان .

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

you know what it is like to be a half of a whole
you know what it is like to be a half of a whole



۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

"You're waiting for a train, a train that will take you far away. You know where you hope this train will take you, but you can't be sure. But it doesn't matter - because we'll be together. "


۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

 ای کاش قضاوتی در کار باشد

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه



۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

بعضی فکر ها به خاطرتصمیم بعضی انسان ها الکی الکی تکرار می شوند و جدی جدی به باور تبدیل می شوند .
  • شاید هم من دارم چرند می گویم .
  • البته جای اون تصمیم می شه گفت : منافع ، عقاید و ...
  • و جای اون انسان ها به قول دهخدا می توان گفت آنهایی که لولهنگشان زیاد آب می گیرد.
  • کلا تاریخ گند های زیادی به بار آورده که به راحتی پاک نمی شوند .

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

آدم ها دو دسته اند : تنه شان به تنه ی Winows genuine خورده بوده است ، تنه شان به تنه ی Winows genuine نخورده بوده است .
آدم ها دو دسته اند : به جایی رسیده اند که مجبورند از goo.gl  استفاده کنند ، به جایی نرسیده اند که مجبورند از goo.gl  استفاده کنند .
آدم ها دو دسته اند : از راه اندازی دوباره ی گوگل ویو توسط آپاچی خوشحال می شوند ،  از راه اندازی دوباره ی گوگل ویو توسط آپاچی خوشحال نمی شوند .
آدم ها دو دسته اند : الان یان تیرسن گوش می دهند ، الان یان تیرسن گوش نمی دهند .
دو آدم دو دسته اند : اینجا نشسته اند ، آنجا نشسته اند .

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه




هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام



۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

a deafening distance

ساعت به وقت اتاقم30 :2 نیمه شب است ، به صورت رنُدم آهنگ گوش می دهم از شماعی زاده گرفته تا آرک اِنمی ، الان هر کی بود از خستگی می گرفت تخت می خوابید ولی خوب دیگه بالاخره باید اونقدر دهان خودم رو سرویس کنم تا فردا یک سردردی چیزی بگیرم . داشتم فکر می کردم صندلی نسبت به بالشم از من دورتره ولی هر دو هستن الان . بعد همین طور همه چیز از من یک فاصله خاصی دارند . جالبه من که تکون می خورم مطمئنم این فاصله داره عوض می شه . یعنی اگر از مرکز ثقل من به مرکز ثقل دیگری یک خط مستقیم رسم کنیم اگر او ثابت باشد(در حقیقت جابه جایی اش را ناچیز در نطر بگیریم) با تکان خوردن من این فاصله تغییر می کند و این خیلی باحاله . به قرآن ، دل من با چه چیزهایی شاد می شه !
  • تیتر نام آهنگی از "خداوند فضانورد است" می باشد و ایده ی این متن از همان جا به ذهنم خطور کرد.
  • خود سانسوری چیز بدی است هر انسانی روزی به این نتیجه می رسد و از آن حذر خواهد نمود.
  • این ها همه اش با هندسه ی اقلیدسی درست است ، می توان فضاهایی تعریف کرد که این ها در آن فضاها صدق نکند .
  • خواب است یعنی می توان جابه جایی اش را ناچیز در نظر گرفت.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه


آدمی را آدمیت لازم ......
1) است
2)نیست
3)و کافی است .
4)،خوب که چی حالا.

خوب که چی حالا !

یه موقعی به دیگران می گم خوب چی کارت کنم الان ؟ الان به خودم می گم : خوب چی کارت کنم الان ؟


۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

حق ندارم بک اسپیس رو بزنم

دلم می خواد بنویسم: دلم گرفته ، می ترسم پاک می کنم ، بعد فکر می کنم چه احمقانه چرا پاک کنم  بعد دوباره می ترسم می خوام بک اپیس رو بزنم که همه رو پاک کنم به خودم می گم از چی می ترسی خوب دلت گرفته و این یه واقعیته بعد فک می کنم حالا تا اینجاش رو که نوشتم بذار ببینم بعدش چی می شه بعد می رم اولین خط رو می خونم می بینم یه جمله اینقدر تفسیر داشته یعنی واقعا ! بعد فک می کنم شاید نباید گفت دلم گرفته کافیه جای یه فعل رو عوض کنی تا معنی عوض بشه بعد می فهمم الکی نبود اون یارو پیرونیسمِ از ایما و اشاره برای حرف هاش استفاده می کرده چقدر چرند نوشتم بزنم بک اسپیس رو ؟ نه شجاعتشو داشته باش ! چی می گی واقعا این شجاعته ، بزن بک رو بزن بک رو .. نه نمی زنم کور خوندی ها ها ها . آخ خدا این چه موجودیه آفریدی ، بزن بک رو ... نه نمی زنم . خوبه آدم رک باشه این آمریکایی ها نصف پیشرفتشون به خاطر رک بودن ، بزن بک رو ... نه نمی زنم ، امروز فکر می کردم .. ، یادم رفت چی فکر می کردم  ، یک عالمه خواسته هست که توی دلم مونده یادشون که می افتم بغضم می گیره مدت هاست با خودم فکر می کنم هر آدمی چیزی رو می گیره که لیاقتش رو داره پس اگر ندارم من بی لیاقتمم  ، این خواسته ها هی جمع می شه هی جمع می شه یه روز آخر منفجر می شم می پاشم رو زمین ، آینده پر از نگرانیه ، می خوام بک رو بزنم نمی زنم ، تو غلط کردی این مزخرفات رو گوش می دی (غلط املایی این مزخرفات رو می نویسی ) جدیدا یه آهنگ گوش می دم از یه گروه به نام AArona به نام Embers قشنگه ، یعنی من فکر می کنم معرکه است ، چقدر خوبه بک اسپیس نزدن ، رک بودن ، شجاعت ، پذیرفتن خواسته هات ، ذهن من رو این آهنگ سوار می شه تازه یه آهنگ هم دارن به اسم lily قشنگه بد نیست ولی به پای این نمی رسه ، بک اسپیس رو نمی زنه چه جراتی ، المیرا می گه من پر از علامت سوالم که می ترسم می خوام بک اسپیس رو بزنم اینها معنی اش این نیست که چیزی نیست که نتونه به همه نداشته هام غلبه کنه ، هست ، ولی نمی فهمم چرا خواسته هام رو هم دوست دارم دلم می خواد بک اسپیس رو برنم نمی زنم دستم روی کیبرد می رقصه با این آهنگ محشره ، پر از سوالم پر از سوال ، بک اسپیس رو نمی زنم ، نه ، محمد و ناصر دارن در مورد تافل بحث می کنن من پر از سوالم ، کلی کار دارم ، ایجوری نوشتن که باشه دوست داری تا ابد ننویسی (اشتباه شد بنویسی) چخوف می گه انقدر باید بنویسیم که انگشت ها بشکنن ، زیاد فکر می کنم و این داره رو شخصیتم تاثیر می ذاره شاید یه روز از همه ... نم ینویسم که بک اسپیس روو نزنم  اگر وقت محدود نبود ادامه می دادم فقط یه چیزی هست من همیشه بک اسپیس رو می زدم و در نهایت یه خط می موند و این غم انگیزه .
نه زیاد هم ترسو نیستم . 

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

دل و سخن ، رابطه ی مستقیم دارند ، اولی که تنگ شود دیگری کوتاه می شود .

 

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

The man who has no imagination has no wings .

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

در جایی می فرمایند : " این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگري."

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

We need to be able to run wild with our imaginations

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

In imagination, you see no limitation

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

Vivid Imagination

وقتی، بدون الگو، از تصوراتت کمک بگیری و نقاشی بکشی و از شباهت زیاد، واقعا تعجب کنی ، باید خیلی تصوراتت واضح باشه که در این صورت : یا زیاد دیدی یا زیاد تصور کردی.
و این به سادگی اتفاق نمی افته .

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

Completely irrelevant to my situation


بدون شک بهترین لحظه های دوران نوجوونی من (اگر بشه روی راهنمایی و دبیرستان این اسم رو گذاشت) زمان هایی بود که پای بازی های کامپیوتری می ذاشتم ، هرچند خیلی وقتم رو می گرفت (شاید 6 الی 7 ساعت) و حتی باعث شد خیلی جا ها خیلی موقعیت ها رو از دست بدم ، ولی اصلا پشیمون نیستم ، کلا همون بهتر که اون موقعیت ها از دست رفتن ، اما اینکه چرا می خواهم از این مسئله حرف بزنم به خاطر خاطره ای که از صبح امروز هی توی ذهنم مرور می شد ،فک کنم سوم راهنمایی بودم به نسیم گفته بودم برام 2Hitman رو بگیره ولی نسیم اُرجینالش رو نتوست پپیدا کنه ، از این مدل هایی بود که اول می دن آسیایی ها باگاشو پیدا کنن ، خلاصه توی چند مرحله اش باگ های اساسی داشت ، نکته اینجاست ، یه مرحله اش هیتمن یه ماموریت داشت تو روسیه باید وارد یه مهمونی می شد اما همین که می رفتم داخل محوطه ی ساختمونه از جایی تیر می خوردم که هیچ وقت نفهمیدم کجا بود ، یعنی در حقیقت می تونستم حدس بزنم که توی کدوم ساختمون نزدیک به اونجا یه تک تیرانداز هست چون میزان صدمه ای که هیتمن می دید مشخص می کرد که طرف کجاست اما دیده نمی شد یعنی دشمن نامرئی بود واسه همین هیچ وقت اون مرحله رو رد نکردم .احساس بدی نبود ولی هیچ وقت هم فراموشش نکردم .

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

هر آنچه دوریت از من را می خواهد خارج از اختیار من است
و ترس من ، از دوباره ندیدن ها است

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

با تمام جسم و روحم درک می کنم که :
"تمام ضجه های انسان در پژواکی عظیم از بی تفاوتی مُهر برگشت می خورند."

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

I was wondering why it's always my fault !

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

توی هیچ شرایطی قرار نمی گیری مگر اینکه ظرفیتشو داشته باشی.

۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

چرند نوشتن از جمله توانایی هایی است که هر کسی ندارد .
در توصیف متنی که امروز پست کردم .
البته من این طور فکر می کنم .
یک عالمه ورق دور وبرم پخش است روی زمین
یک عالمه فکر مثل کاغذهای مچاله شده توی ذهنم
ورق ها را به زور می خوانم چون باید بخوانم
فکرهایم را مچاله می کنم
فکر هایم گوله گوله سرم را پر می کنند
نگاهم به ثانیه هاست که می گذرند
انگار ساعت همان پیرزنی است که "سارتر" از آن سخن می گفت
می بینی از هفته ها تلاطم تا یک لبخند تلخ خیلی فاصله است .
چندی پیش غم به صورتم می خندید و من با او همراهی می کردم .
باورت می شود رو در روی غم بایستی و از ته دل بخندی.
دوست دارم شرمنده اش کنم .

باری خدا را صدا زدم .
... خدایا دلم به رحم آمده ، دوست دارم ناراحتی ام را ببینی اگر شادمان می شوی .
تو توانایی مگر نه .
می گویند "شکر نعمت نعمتت افزون کند ، کفر نعمت از کفت بیرون کند"

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

آدم ها دو دسته اند :
عده ای مثل استیو جابز مستقیم ایرادات طرفشون رو می گن (البته خودشون این طور فکر می کنن)
عده ای مثل اندی روبین فقط با چند خط قدرت خودشون رو نشون میدن ، بدون این که مستقیما جواب بدن
و این زیبا ترین نوعشه وقتی روبین جواب جابز رو فقط با چند خط برنامه می ده :
Twitter / Andy Rubin :the definition of open: "mkdir android ; cd android ; repo init -ugit://android.git.kernel.org/platform/manifest.git ; repo sync ; make"

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

مهم اینه که من دارم چی رو تجربه می کنم .

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

I think once I've heard such a thing :" man's been blessed with curiosity " almost true but not really for everyone

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

دو عدد آزمایشگاه + حضور در کلاس درس اسمشونبر (حضور در این کلاس یک حلاوت توصیف نشدنی دارد ... مزخرف) + یک ساعت ونیم بسکتبال + دو ساعت و نیم در راه به سوی خانه = یک عدد مُرده

✔ خدا شانس بدهد راننده محترم بداند که ادامه اتوبان همت را گذاشته اند تا دهانمان در شیخ فضل الله و حکیم سرویس نشود .
✔ یک سوال برای من پیش اومده و اون اینه که چرا دختر ها از گربه ها می ترسن ؟ شوخی نه ها جدی جدی می ترسن ؟!
✔ یک سوال دیگر هم دارم ! چرا همیشه ترافیک تهران - کرج از پمپ بنزین وردآورد شروع می شود ؟
✔ هعـــــــی ... (این دیجیتالی ها به این می گویند اینتراپت، به علاوه اینکه این هعی به این نوشته کوچکترین ربطی ندارد)
✔ شما تمام حقوقتان را در جیب هایپر استار و امثالهم خالی کنید ، اگر ما چیزی گفتیم ، فقط ما را هم سر راهتان بردارید برسانید خانه . بسیار حال می دهد آدم پول تاکسی ندهد . (خطاب به مادر و خواهر محترم)
✔ آخ چهارشنبه شب با کلی خستگی آدم این برج طالقانی را که از دور می بیند ، آخ ...

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

انگار دارم دور خودم می چرخم ، اصلا احساس جالبی نیست ، نمی فهمم چرا درست نمیشه!

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

و با هم دوان ، در درون مه ، به خانه رفتیم .

"نادر ابراهیمی"

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

penrose triangle

One with a smart mind can find how much Geometry is comprehensive , where Wittgenstein says : Though a state of affairs that would contravene the laws of physics can be
represented by us spatially, one that would contravene the laws of geometry cannot.

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

فردا 22 سالم تمام می شود .
بعضی آدم ها مثل هندسه ی اقلیدسی زندگی می کنند و بعضی هم مثل هندسه ی نا اقلیدسی زندگی می کنند .
من تا به امروز به روش دوم دوست داشتن ، فکر کردن و زندگی کردن را تجربه کردم .

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

همچو زباله‌گرد ِ بیچاره‌ای
لابه‌لای ِ کلمات را می‌گردم
"ع.روشن"
امروز می خواهم شروع کنم به خواندن چرند و پرند از دهخدا ، ماجرای خریدن این کتاب این طور بود که امسال نمایشگاه کتاب به محض ورود به بخش ناشران عمومی به طور مکرر عبارت " چرند و پرند " در ذهنم مرور می شد انقدر این روند تکرار شد که دیگر آخرش گفتم بروم بخرم اش خودم را راحت کنم . وقتی داشتم می خریدم اش یک خانم و آقای میانسال داشتند از آن غرفه بازدید می کردنند ، آقای محترم وقتی دید من یکراست از دور آمده ام کتاب " چرند و پرند " را بر داشته ام و خیلی جدی از غرفه دار قیمتش را می پرسم ، یک نگاه به من کرد یک نگاه به همسرش ، خیلی قاطع از غرفه دار خواست تا کتاب را برایش حساب کند.

حالا یعنی واقعا چی می تونه باشه !

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

چشمانم به آستین های یک دختر دبیرستانی افتاد یکهو یادم آمد یک زمانی در دبیرستان شرافت ما این آستین ها را تا آرنج تا میزدیم بالا و بسیار روی اعصاب خانم بریری (ناظم دبیرستانِ طبقه دوم ساختمان جنوبی، زمان حکومت انصاری،اراذلِ عزیزِ انسانی و ریاضی ) بودیم . همین باعث شد که دلم بگیرد که دیگر نمی شود خیلی از آن کارها را کرد . توی راهرو ها هر روز بین انسانی ها و ریاضی ها کَل کَل بود ، چقدر داد و بیداد می کردیم چقدر بالا و پایین می پریدیم ،من و مریم دهانِ خانم محترمی که توی امور پرورشی بود را سرویس کردیم بس که با تلفن های داخلی سر کارش گذاشتیم ، زنگ ورزش هر کسی سرش به یک کاری مشغول بود من و آدینه و مریم و سپیده و سارا و موسی و شهرزاد زمین والیبال و بسکتبال را روی سرمان می گذاشتیم ، البته عوامل اصلی من و سپیده بودیم که با حرکات وقیح خودمان دوستان رو شاد می کردیم ، دیگر چه شرورهایی بودیم که این انسانی ها می ایستادند پشت پنجره ما را تماشا می کردند . اکثر معلم های دینی و پرورشی من را از کلاس بیرون کرده اند ، البته افتخارات آدینه در این مورد از من خیلی بیشتره (به جز یک مورد بسیار نادر که بین من و معلم پرورشی مان رخ داد اینجانب پس از درگیری لفظی بسیار ناجوری در را به شکل ناجوری بسته و کلاس را ترک نمودم ) . من و این موسی سر کلاس هندسه جلوی چشم های معلممان سر استقلال و پرسپولیس یک دعوای به یادماندنی گرفتیم . و خیلی خاطرات دیگر که همه ، فقط ، گذشتند ...

فکر کنم الان دیگر یک صدم آن موقع ها هم فعالیت نمی کنم .

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

بعضی چیزها رو می بینیم ، بعضی چیزها رو نمی بینیم ، چیزهایی که "نمی بینیم" شاید واقعا مهم تر از چیزهایی باشند که "می بینیم" ولی نمی بینیمشون ، حالا فرض کنید این شانس رو داشته باشیم که این چیزها رو بتونیم ببینیم ، اونوقت فرق این دو حالت رو احساس می کنیم و این مهمِ . پس بعضی چیزها رو می بینیم بعضی چیزها بهمون اثبات می شه !

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

آیا حرکت ِ دهان و فکِ جانی دِپ در فیلمِ سیکرِت ویندو به خاطرِ خوردنِ ذُرت هایی بود که پشتِ آن پنجره می کاشت ؟
امروز به طور اتفاقی برای سومین بار این فیلم رو دیدم و این سوال برام مطرح شد.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

شاید ... هــــــــــــــــــــــــــوم ...
کاش....هــــــــــــــــــــــــــوم ...
چی می شد اگر...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
فقط اگر...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
هـــــــــِـــــــی ...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
یعنی نمی شد...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
اگر می شد...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
پ ن : جدی نگیرید

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

چه فرق میان ِ گیلاس و لیمو



می‌خواهم بازماندن ِ بندهای ِ کفشم را
بهانه کنم
در کوچه بنشینم
به دیوار تکیه دهم
و برای ِ همیشه
به گره ِ گشوده خیره شوم

"علیرضا روشن"

کاش فقط خیره می موند آدم ....
کاش....

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

گاهی اوقات آدم دارد برای فُلانُمین بار با تاکسی های ونک اتوبان تهران کرج را به سمت خانه اش می رود و یک آهنگ پانک متال بسیار ملایم گوش می دهد و این شیارهای کوه را که بالا پایین می روند تماشا می کند ناگهان فکر می کند که امروز این طور شروع کند : گاهی اوقات آدم 70 درصد از آن 50 درصدی که در مورد فلان شخص در نگاه اول دستش آمده یا مثلا فُلان پَتِرن رفتاری که از فلان دوستش در ذهنش داشته کاملا درست بوده مثل امروز که یکهو یکی از دوست های دانشگاهم می آید یک چیزی می گوید و من با خودم فکر می کردم بپرم بغلش کنم ، فشارش بدهم ، بگویم من در مورد تو همین طوری فکر می کردم ، اما در همین لحظه با خودم فکر کردم : این که من در مورد او چه احساسی دارم به او ربطی ندارد ، شاید هم اشتباه می کردم باید می پریدم بغلش می کردم محکم فشارش می دادم تا بفهمد که چه احساسی نسبت بهش دارم خلاصه خیلی احساس خوبی بود به این چند درصدی که از آدم ها در نگاه اول دستم می آید خیلی اعتماد دارم اما مهم این است که در تمامی این مسیر داشتم با در تاکسی یکی می شدم بس که سعی می کردم رعایت شخص بقلی ام را بکنم.این وُکالِ هم داشت برای خودش وِز وِز می کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دیشب چهارستون بدنم لرزید ، مامانم در پی یکی دیگر از شیطونی هاش (به قول خودش کارهای خونه) پاش شکست ، البته این دفعه بالای درخت نبود (چون به نقل از منابع معتبر یه بار بالای درخت رویت شده !) این دفعه معلوم نیست 1 نصفه شب بالای میز چی کار می کرده که افتاده پایین ! خلاصه با توجه به این که این چند وقت نسیم و فرزان اینجا هستند و امروز هم ناصر مرخصی گرفته بود اومده بود که با محمد ، مامان رو ببرن پاشو گچ بگبرن و نسیم هم رفته بود مطب ، من دست تنها بودم و از ساعت 9 صبح تا همین حالا یعنی 3 ظهر توی آشپزخونه در حال آشپزی و بشور و بپز برای 5 نفر دیگه بودم . ولی نکته اینجاست که به نظرم مامان من بخصوص که دست تنهاست خیلی کاراش سخته ، حداقل یک دوم کارهای الانشو اون موقع ها بابا انجام می داد ، از خودم بدم اومد که موقع های دیگه زیاد کمکش نمی کنم .

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

بعضی چیزها اصالت دارد ، بعضی چیزها هیچوقت فراموش نمی شوند ، وقتی شروع کردیم به بریدنش حالم بد شد انگار داریم می کشیمش اما دیگر پوسیده بود کاری نمی شد کرد، نمی دانم چند غروب پای این درخت ایستادم و به جریان آب نگاه کردم تا سیراب شود ، نمی دانم چقدر نگاهم به شاخه هایش گره خورده ، نمی دانم چند روز پدر سیرابش کرده، چند روز مادر، اما می دانم طعم میوه هایش هیچوقت فراموشم نمی شود ، بغض گلویم را فشار می داد موقع بریدنش .

پ ن : مادرم می گوید سی سال بیشتر قدمت دارد.
امروز عصر به همکاری محمد و نسیم

این گونه می باشیم :)

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

چشم هایم را می بندم ، مسافت ها را در ذهنم طی می کنم ، جایی می رسم که باید باشم ، از نزدیکترین فاصله دوست داشتنی ترین خطوط دنیا را نگاه می کنم ، یک شب زمستان میان همهمه ی مردم و شور و شوق مشتری ها وقتی هیچ کس حواسش به نگاهم نبود آن خطوط را از بر می کردم ، می دانید عادت مشترک نقاش ها خوب نگاه کردن است .

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

43

نشستم این فیلمَ رو نگاه کردم (G.I jane) ، از این دیالوگش خیلی خوشم اومد.

Urgayle: Pain is your friend, your ally, it will tell you when you are seriously injured, it will keep you awake and angry, and remind you to finish the job and get the hell home. But you know the best thing about pain?
Jordan: Don't know!
Urgayle: It lets you know you're not dead yet!


پ ن1 : ولی مهم اینه که چیزی که الان توی ذهنم هست اصلا این نیست ، خنده ام میگیره از ... بذارید فکر کنیم می خواهم بگم زندگی !
پ ن 2: زخم هاي آدم سرمايه است

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

I knew that Nietzsche’s feelings for Cosima Wagner was considered to be a platonic love , and I was wondering why she is not really known !? How much his real life could be mutilated!?

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

توی حیاط راه می رفتم و فکر می کردم ، از نگران بودن برای زندگی و آینده ام خسته شده ام ، آخرین چیزی که به ذهنم رسید این بودکه هر اتفاقی که در آینده بیافتد احتمال ثابتی دارد که مخصوص خودش است و دست من نیست ، از رطوبت هوا گرفته تا تکان خوردن زمین در محور فلان به فلان درجه می تواند در هر قضیه ای موثر باشد ، آخر من دیگر چکار می توانم بکنم !اسپینوزا این طور می گوید :


men are conscious of their own desire, but are ignorant of the causes whereby that desire has been determined.


پ ن 1: البته من این طور باور دارم ، آدمی اختیار خودش را در اکثرموارد دارد اما دیگران را نه ، پس اختیار خیلی چیزها را ندارد!

پ ن 2: Hey God , Look down , Here , I need your help

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

دبیرستان که بودم سعی می کردم موضوع بحث با همکلاسی هام رو از چیزهایی مثل لوازم آرایش و پسرها تغییر بدم به آخرین نسلِ حافظه ها و گجت ها و حتی نجوم !دانشگاه که اومدم سعی کردم همین کارو بکنم اما این دفه موضوعِ بحثِ همکلاسی هام پسرهای دانشگاه بودن نه امیدایران و تلاش من هم بحث در مورد فلسفه و ایدئولوژی بود نه حافظه ها و گجت ها و نجوم !
اما نقطه مشترک هر دو عدمِ موفقیتِ من بود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

Wittgenstein had an unsociable personality and 3 of his 4 brothers committed suicide , sounds he never had an ordinary life but his last words was : “Tell them I've had a wonderful life”

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

all intelligent thinkers conclude the same facts :


Spinoza contended that everything that exists in Nature (i.e., everything in the Universe) is one Reality (substance) and there is only one set of rules governing the whole of the reality which surrounds us and of which we are part . Spinoza viewed God and Nature as two names for the same reality .


2.063 The sum-total of reality is the world. (Tractatus Logico-Philosophicus By Ludwig Wittgenstein)

or maybe I am wrong

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه




"the more we are conscious of ourselves and Nature/Universe, the more perfect and blessed we are"


۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه




خیلی وقته دارم تمرین می کنم دیگه از دست هیچ کسی و هیچ چیزی ناراحت نشم!



we should have to be able to think what cannot be thought
Ludwig Wittgenstein

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

فوتبال دستی



بعضی چیزها کاملا از زندگی آدم حذف می شن اما یادآوری خاطراتشون یه حس فوق العاده ای توی آدم به وجود می آره یه جور حس هیجان ، به خصوص اگر مربوط به دوران کودکی باشن . به لطف مامان که انداختش بیرون معلوم نیست فوتبال دستی محمد و من الان کجاست ،البته از ناصر به ما رسیده بود یعنی قدمتش طولانی بود . اما خاطره هاش هنوز یادمه ، رنگش آبی بود و دو تا توپ داشت یه دونه صورتی یه دونه قرمز ،قرمزه محکم تر بود و بهتر، بازی ما یه سری تکنیک های خاص داشت ، مثلا برای هد زدن یا دفاع کردن ، برای دفاع کردن انقدر دسته ها رو سریع می چرخوندیم که میله تند تند 360 درجه دور خودش می چرخید و بعضی اوقات دستمون زخمی می شد ، بعضی اوقات هم به خاطر هد زدن هامون توپ سر از باغچه و خیابون در می آورد ، چون معمولا تو حیاط بازی می کردیم .

دیلمان

شب ها که همه می خوابن نیلو هنوز بیداره

اونا خواب خوش می بینن نیلو در حال ادیته فیلمه

شایدم همه ی همه نمی خوابن !

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

اگر من نتونم سردردم رو تحمل کنم یعنی وضع غیر عادیه ، دیروز بعد از سال ها وضع غیر عادی بود.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

unbale are the loved to die .

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

روی تختم خوابیده بودم که صدای خنده ی محمد از دور اومد و بعد اومد تو اتاقم به من نگاه کرد در همین حال مامان در حال گفتن چیزهایی بود که من نمی شنیدم محمد دوباره رفت بیرون و اومد تو ، می گم چیه به چی می خندی ؟ میگه مامان با تاسف میگه این نیلوفر چی کار داره می کنه؟ ما غذا می خوریم اون می خوابه ، ما می خوابیم اون غذا می خوره !کلا تعطیلم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

همه اش می ارزد به این که بفهمم وقتی 30 سالم می شود چه مدل آدمی می شوم .

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

داشتم The hills نگاه می کردم از سر بی کاری ، سطح روابط آمریکایی ها رو با سطح روابط ایرانی ها مقایسه می کردم و تاسف می خوردم .
جیرجیرک ، نیلوفر یاد گرفت پنهان کردن در عمیق ترین لایه های وجودش را ، نیلوفر فهمید که در برابر عظمت این دنیا هیچ چیز به حساب نمی آید ، اما جیرجیرک ، عظمت این دنیا در برابر آن چه نیلوفر در عمیق ترین لایه های وجودش پنهان می کند خیلی کوچک است ، خیلی

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

"God bless us everyone We're a broken people living under loaded gun "

Then we are lambs of politics
بعضی وقت ها آدم دوست داره که : استثناء باشه .
امروز 40 خط نوشتم و تاریخ منتشر شدنش را برای سالهای خیلی دور انتخاب کردم ، تمام نوشته هایم در یک خط آخر خلاصه می شود وقتی که نیلوفربا خودش می گوید :


life is not hard .



چند وقت است که به این فکر می کنم که :

If we don’t fight life , it won’t fight us



۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

For every idea there is unlimited number of analyzings .

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

وقتی میشه همه ی یک کتاب رو توی یک جمله خلاصه کرد ،  اصلا چرا باید کتاب نوشت ؟


1) فهمیدن این قضیه شعور به اندازه ی کافی می خواهد.
2) اگر این جوری بود باید منتظر رویش نخود با نگاه کردن می شدیم.
3) شما ماستتو بخور.





۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه



I think since I was a child , I Liked to make Hand crafts  .

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه




وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست



۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

دلم بارون پاییز می خواد .

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

خوب به احتمال زیاد من الان کرج نیستم و این متن به صورت برنامه ریزی شده داره منتشر میشه (خدا پدر مهندسین بلاگر را بیامرزد) ، ازین کارهای که همیشه می کنم تا چیزهای مثلا متفاوتی رو تجربه کنم  :)) یعنی در اون لحظه من زنده ام یا مرده ؟ یعنی کجام؟بعد داشتم فکر می کردم آدم میتونه به تاریخ های خیلی دور هم به شکل برنامه ریزی شده پست ایجاد کنه بعد اون وقت دیدید یک روز اصلا زنده نبودیم این وبلاگ هنوز زنده بود :)) بسیار جالب انگیز ناک می شود . اگر امسال 2010 باشد و من 40 سال دیگر حداکثر زنده باشم آنگاه باید پست هایی با تاریخ 2050 به بالا ایجاد نمایم :))  

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

یعنی اینترنت دارن ؟

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

"Worry is misuse of imagination"

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه



الان دو شب است که مچ خواب هایم را می گیرم ، سرگرمی جالبی است ، خواب هایی که می شد هیچ وقت یادم نمانند.


۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

هر کی هر چیزی خواست گفت
هر کی هر کاری خواست کرد

آخرین حرفم در همه این موارد اینه : به درک






۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه




وقتی برای دومین بار اون درس لعنتی رو افتادم فهمیدم از اول هم مشکل از من نبوده ، وقتی این ترم به نمره هام نگاه می کنم و می بینم بدون اون معدلم 17 می شده .

پ.ن :همه رو سگ می گیره ما رو ...





۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه







گاهی اوقات آدم دارد فکر می کند بعد یکهو یک لبخندی می زند بی نظیر .






وای دارم از خنده می میرم حیف که نصفه شبه ، وای خدا :))))
از روی این عکسه فهمیدم روزگاری یک وبلاگ داشتم به این اسم :http://niloufarrane.blogspot.com
بعد رفتم دیدم تاریخ مدیفایش مال 2004
بعد اولین ایمیلی رو که داشتم مال یاهو دادم به بلاگر بهم لینک داد که اینو دوباره اکتیو کنم 
یعنی خدا بود 
:))))))

بعدش که بقیه ایمیلامو دادم بلاگر فهمیدم من از کودکی بی جنبه بودم یعنی همه ی آدرسهای زیر مال بنده است :)))





که از بین اینا فقط این جالب بود :




بعد اون مزخرفاتی که اینگیلیسی نوشتم یعنی ... :))))

بعد نه یعنی اون 4 تا کامنت خدا بود ، وای وای  وای :)))

 فقط یادمه که بعد از یه مدت انقد blogger پیچیده بود سرخورده شدم اومدم بیرون

بعد از 4 سال دوباره برگشتم بلاگر :)) یعنی 2008

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه



هرکس برای نداشته هایش میجنگد

به نظرم خوندنش شیوه خاصی می خواد


۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

در مراسم های رسمی خانوادگی که معمولا به صورت زوری حضور پیدا می کنم چشمم با بافت های لباسم با الیافی نامرئی گره می خورد . یعنی بیشترین چیزی که چشمم به جمالش روشن میشود شلواریا دامن خودم است.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

یه ظهر تابستون ، صدای جیرجیرک ها، صدای موسیقی سنتی ، یه رمان نصفه نیمه ، صدای کولر، هر چند وقت یه بار یه ماشین که از کوچه می گذره ، صدای آروم تلوزیون از پذیرایی ، یه دله تنگ ، سه کلمه رو باید تنهایی تجربه کنیم  مرگ ، ایمان ، عشق

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

دلم گرفته سعی در پنهان کردنش هم ندارم نقطه سرخط

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

noctivagant
در روز
در نیمه روز
در شب
در نیمه شب
kowtow to the shadows

juggernaut


juggernaut


juggernaut


-------------------------------------------------------



"The reward of a thing well done is to have done it"

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

رو دلم مونده بود از مامان بپرسم در مورد نظریه های نسبیت می دونه یا نه امروز بی بی سی داشت یه مستند نشون می داد تو همین مایه ها،یهو مامان یه چیزی پرسید در مورد فضا ، منم یهو زدم جاده خاکی پرسیدم در مورد نسبیت ها میدونه یا نه ؟ گفت قبلا در موردش خونده اما الان یادش نیست ، منم دست و پا شکسته یه چیزایی بهش گفتم ، خیالم راحت شد.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

حالا هر چی !
چه فرقی میکنه !
مرده ی زنده حتی !

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

خواب خوب بی‌قفس بودن

خیلی چیزها خیال است ، با خیال هایم خوشم ، جنگل سرسبز ذهنم رودخانه ی روانی دارد ، قدم میزنم ، کنار رودخانه می نشینم ، آب رودخانه روان است .

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

"واقعیت در قیمت گوجه فرنگی خلاصه نمی شود"
شب هایی که بیدار میمونم و ساعت ها تو رختخوابت غلت می زنم و فکر می کنم ، لحظه هایی هست که ارزش اتفاق افتادن رو داشته ، به هر سختی که بوده ، ترکیبی از همه ی اون چیزهایی که در یک روز اتفاق می افتاده باید نتیجه ای در پی داشته باشد ، نه فقط یک روز شاید چند روز ، شاید چند ماه ، شاید چند سال . دیروز داشتم اتفاقی سریال flash point رو نگاه می کردم یه جمله اش فوق العده بود یه همچین چیزایی بود :
"What did you fight for ? you still have the rest of your life"
اینکه آدم با زیاد شدن دانشش احساسش هم قوی تر می شه ، اینکه می فهمه برای چی داره می جنگه ، این که احساس کنه اگر تا همین لحظه ی زندگیش هم که پیش اومده اگه یهو بمیره دیگه ناراجت نیست که راه اشتباه رو رفته یا نه . وقتی بتونی درد رو تبدیل به لذت بکنی ، وقتی نتیجه می گیری ، وقتی این ها برات مهم باشه و بتونی درکشون کنی .

"اكنون زمين چون مريمي كه تن به لذت آسمان سپرده به خلسه‌اي از درد فرو مي‌رفت ، اكنون نور بود و ديگر هيچ نبود"
وقتی به خودت اجازه بدی گفته ی شکسپیر رو یه هیچ بگیری :
"زندگی داستانی است لبریز از خشم و هیاهو، که از زبان ابلهی حکایت می‌شود، و معنای آن هیچ است."

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه



رنگ برف‌ها سپيد/ رنگ‌ ابرها كبود

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

نگفته هایم چه زیباتر از گفته هایم است

خیلی پیش می آد ، که توی افکارم ، خودمو می برم زیر سوال ، احساس جالبی نیست.

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

13 سال پیش و قبل تر ، این روز ، یک ورق نقاشی پر از خط های رنگی می شد .

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

That`s when the stars will touch the face of God
صنم بود ، زندایی فرزانه هم بود ، محمد هم بود اما من آنجا نبودم ، جسمم بود ، فکرم نبود، روحم نبود،پنجره ی ماشین به حسرت چشم های من چشم دوخته بود.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه




Que chaque jour sans toi
Me fait plus mal
Que toutes les blessures
Que chaque jour sans toi
N'est pas normal
C'est contre nature
Que chaque jour sans toi
Me fait plus mal
Que toutes les injures
Que chaque jour sans toi
Sans rien de toi
C'est contre nature
وقتی چیزهای وحشتناک رو تجربه می کنی دیگه ابهتشون رو توی ذهنت از دست می دن.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

میزان دانش دسته ای از آدم ها از تمام آن چه که در این دنیا وجود دارد در حد اطلاعات انسان مدعی است که نام دو گروهSlipknot و Limp bizkit را به عنوان گروه های مورد علاقه اش کنار هم می نویسد . انسان هایی چیپ .
فقط
دعا
میکنم
زمین
گرد
باشد ...
جایی دوباره ...

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

تعطیلات تابستون من شروع شده و من باید احساس کنم که مثلا خیلی خوشحالم ، وای وای من چقدر خوشحالم وای وای (با لحنی کاملا خالی از احساس)

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

4 ترم اول موقع امتحانها میگرن دهانم را صاف می نمود این دو ترم هم دقیقا وسط امتحان ها چنان سرمایی خوردم که رسما گند بزنم به امتحانها ، حکایت کنکور دادن شده با گردن کج!

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

شاعر می فرماید : حالا نمه نمه ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

پدر خيـال ميكرد آدم وقتي در حـُجـره ي خودش تنهـا باشد ، تنهاست...
نمي دانست كه تنهـايي را فقط در شلوغـي ميشود حس كرد !

" عباس معروفي "



نیلوفر خيـال ميكرد آدم وقتي در اتاق خودش تنهـا باشد ، تنهاست...
نمي دانست كه تنهـايي را فقط در شلوغـي ميشود حس كرد !


۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

تنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

جدای از خستگی این چند سال ،رفت و آمد بین تهران و کرج خسته کننده و اعصاب خوردکن شده.

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه


سنگی بگذار
بر کلمات من
چراغی روشن کن

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

How do I get faced with these 90 days!

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

بلبلی می‌خواند سایــه‌ای می‌ماند، مست و تنها ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

نسیم یک سری اصطلاح داشت به نام های دل چوچه ، دل چیچه ،... که مثلا تو مایه های دل پیچه بودن ، من الان دچار دل چوچه ام فک کنم ، دلم هی شور میزنه !

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

Trust in what you love, continue to do it, and it will take you where you need to go.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

this morning she was like this
=======> :-)
she surfed through internet then she got like this
=======> :-[
then she started thinking to what she read she got like this
=======> :-(
then
=======> :-((
then
=======> :-(((
....
انشاء الله انگلستان فاتح جام جهانی است .

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

18 سالش بود ، برق شریف می خوند ، دوستش می گه اگنوستیک بوده ، با سیانور همه چیز رو تموم کرد ، الان همه در موردش قضاوت می کنن ، اما حق ندارن چون هیچ وقت جای اون نبودن .
شاید فرقش با دیگران تو این بود که فقط حرف نمی زد عمل هم می کرد.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

انصاف نیست


دنیا آن قدر کوچک باشد که
آدم های تکراری را روزی صد بار ببینم
و آن قدر بزرگ باشد
که نتوانم ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

رادیو نا کجا آباد #2


پشت هم فکر ها و تصاویر از برابر چشمانم می گذرند و من که مانده ام چه کنم با این سکوت دلم ، لعنتی حرفی بزن چه مرگت شده است ؟ با من هم ، این چنین ؟
... بردار آن جعبه را بیاور حرف دارد با تو ...
... یادم آمد ، گوشه ای از اتاقم افتاده بود...
... چه طوری رفیق قدیمی ، خاک گرفته ای گوشه ی اتاقم ؟...
......
مکالمه ای است بین دو تن
... : حرف بزن لعنتی !
.. : نمی شود ، اصلا در واژه ها نمی گنجد .
... : از نگاهت پیداست ، ناتوانی را می خوانم در چشمهایت .
.. : تا به حال این چنین سکوتی را تجربه کرده ای ؟
... : یک بار ، 8 سالم بود تمام شب سکوت کردم گذر ماه در آسمان را میدیدم ، شیون های مادرم را می شنیدم ، گذشت آن شب ،اما سیاهی اش تا ابدیت با من است.
.. : حرمت داشت مگر نه ؟
... : سکوت ها ؟ آری ، حرمت دارند ، عمیق اند ، معنا دارند .
.. : اما تو اصرار داری بشکنم .
... : می گویند با شکستن سکوت خیلی چیز ها می شکنند ، خیلی چیز ها !
.. : نمی شود ، اصلا در واژه ها نمی گنجد .
... : در واژه ها نمی گنجد؟ سکوت از آن تو ، واژه ها هم .
....................................................................
دینگ دینــــــــــــــــگ دینگ دینگ دینــــــــــــــــگ
با رادیو نا کجا آباد همراه هستید آن چه شنیدید کمدی زمینی اثر نیلونته بوده نویسنده گمنام قرن 21 ام .
امروز به یک بررسی کوتاه در مورد بیوگرافی نیلونته می پردازیم ، در همین راستا در خدمت نویسنده و منتقد محترم دبلیومن هستیم ، بگذارید رشته کلام رو بسپارم به دکتر دبلیومن .
دکتر دبلیومن : ببینید ، اول باید یک نگاه کلی به سلیقه ی خود این نویسنده در مورد آثار سایر نویسنده ها بیندازیم ، از جمله چیزهایی که خیلی جالبه میشه به شیوه ی نیمه تمام خوندن کتاب های مورد علاقه ایشون اشاره کرد ، سینوحه ، تهوع ، در هفتمین روز ، جنگجوی صلحجو از جمله کتاب هایی بودن که ایشون هیچ وقت تمومشون نکردن ، یک نوع خاصی از سلیقه باعث این شیوه کتاب خوندن میشه ، عجیبه ، ها ها ها ها
مجری : گویا موجود گوشه گیری بوده درسته ؟
دکتر دبلیومن : می گن شرایط باعث شده اینجوری باشه ، اما خودش طی یکی از مصاحبه هاش میگه ،" من در هر شرایطی پا به این دنیا می گذاشتم در نهایت نیلونته می شدم " در حرفهاش نوعی جبر دیده می شه ، گرچه اصلا از این مسلک نبوده !
مجری : اما بحث امروز ما بیشتر حول این قطعه می چرخه : "در واژه ها نمی گنجد؟ سکوت از آن تو ، واژه ها هم"
بعضی ها می گن نوعی نا امیدی و پوچی در این نوشته هست درسته ؟
دکتر دبلیومن: نه اصلا این طور نیست اگر از هیچ یک از حرفهاش خوشم نیاد اما با این یکی که می گه همه چیز به میزان آزادی فکر شما وابسته است واقعا موافقم ، حرف هایی هست برای نگفتن ، اهل کل کل کردن نبود به قول نادر ابراهیمی احساس رقابت احساس حقارت است . کلا دنیای خودشو داشت بدترین چیزی که برادرش ممدته ازش یاد میکنه ایده آلیست بودنشه در هر چیز بدی یک چیز خوب میدید و این منجر به مهربانی بیش از حدش می شد ! چیزی که باعث مستهلک شدنش می شد ، مستهلک شدن روحی ! "در واژه ها نمی گنجد؟ سکوت از آن تو ، واژه ها هم" منو یاده این نوشته میندازه : تمام ضجه های انسان در پژواکی عظیم از بی تفاوتی مهر برگشت میخورند، یه جا لا به لای نوشته هاش پیدا کردم که نوشته بود : حضور در این دنیا جبر نیست ، این دنیا انبوهی از وقایع است و حضور در این دنیا حضور در بین انبوهی از وقایع ، وقایعی که ما برای هم رقم می زنیم ، باید هوشیار بود،وقایع زندگی هر کس تنها به دست اون آدم نیست که رقم می خوره، مجموعه ای از آدمها هستن که وقایع رو رقم میزنن !
شنیدم در آخر عمر از فلسفه دور شده بود و بیشتر به دو محور علم و احساس اعتقاد داشت گرچه علاقه اش به کارهایی مثل کارهای ویتگنشتاین هنوز حضور فلسفه رو در زندگی اش تایید می کرد(گرچه کارهای ویتگنشتاین رو شاید بشه به اندازه یک درصد به دیگر فلسفه ها ربط داد) اما به طور صریح از خیلی از فرقه ها انتقاد می کرد و افکارشان را احمقانه می انگاشت ،یه جا میگه : فلسفه چیزی نیست جز مجموعه ی افکار یک آدم که داستان زندگیش رو به دیگران تحمیل می کنه ، هاهاهاها ، قشنگ گفته خدایی !
...........
مجری : گویا وقت برنامه تموم شده تا برنامه ای دیگر خداحافط

خاموشش می کنم ، نیلونته ، دبلیومن ! من هم گمنامم ! همیشه بودم .
نیلوفر
زمزمه ميكند ، فرياد نميزند

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه



یکی از وحشتناک ترین هفته های زندگیم بود ، برای اولین بار تو زندگیم با مامانم دعوا گرفتم سر چیزی که می تونستم مثل آدم حلش کنم ، تمام کارام برای کار آموزی درست شده بود که فهمیدم سر پارتی بازی حذفم کردن ، خیلی راحت ! اشکمو در آوردن . به خاطر اتفاقهایی که تقصیرم نبود فحش خوردم تو این هفته ! کلی چیزهای دیگه ... ولی حداقل امروز مامانمو بوسیدم واسه خاطر روز مادر حتی اگه هنوز از دستم ناراحت باشه.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

تمام صداقتم را ریختم وسط ، خدایا می گویند تو بیناترینی !

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

وقتی آدم ها با هم صحبت نکنند و از تمام مشکلات هم آگاه نباشن اونوقته که سوئ تفاهم ها پیش میان . به همین سادگی

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه







در سرم فریاد می زنند واژه ها






۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

these could be written not


You think I don’t know you but I know that I do .
I didn’t want to write it down but since all I have done till now was useless , I am going to experience one other failure . Not writing is as useless as writing.
You know my infirmity as a girl and you use it to reach what you want to and this makes me hate myself but believe it from me your life is not chess and people in your life are not mans . not always you can reach your goals this way. Maybe I am dumb but my experiences are not few and my life was not a simple one . we are all going to die and the only true manner is to live like an artist The more artistic the more beautiful.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

شما نمی توانید در یک رودخانه یک بار پا بگذارید ! شما و رودخانه تغییرپذیرید
اما عجیب اینکه ، در نهایت به این عقیده رسیدم که تنها یک چیز است که شک کردن در خصوص آن غیر ممکن است – و آن چیزی است که انسان می تواند همیشه در کمال اطمینان به آن آگاهی داشته باشد.
"دکارت "

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

Happy Birthday Farzan




به امید روزی که تو NFS با هم race بذاریم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

Orion's Belt




۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

اگر فراموش شدنی هستم ، بهتر اینه که فراموش بشم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه


Intense Emotion , Focused Concentration

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

ایستگاه 22


پایان هفته با کلاف های سیاه و سفید پیچیده به اعصابش راه خانه را پیش گرفت ، دور از همهمه ی بی معنای قطار شهری چشمهایش را از دریچه ی کدر به آسمان دوخته بود و با پاره ابرها داستان می بافت ." حکایت آن ساختمان نیمه تمام حکایت عجیبیست ! " رشته ی نگاهش به کوه ها را برید ، این بار دومی بود که این صدا و آن احساس با هم همراه می شدند ، حسی از گرما و سکوت محض وجودش را فرا گرفت ، ضربان قلبش کند شد و زمان از وجودش رخت بست ، دریچه انگار تصویر آن صدا و احساس بود ، فقط دو بعد داشت ،در جمود زمینه ی زرد و قهوه ای دامنه کوه تصویر ثابت شد .اینجا ایستگاه شماره ی 22 بود .


۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه




Jetzt fängt der Mann zu weinen an

Heimlich schiebt sich eine Wolke

fragt sich Was hab ich getan

vor die Sonne es wird kalt

Ich wollte nur zur Aussicht gehen

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

دیلمان




۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه


اون طرف کوهها ، بین ابرا یا توی خونه ، رو تختت ، توی فکرات . هر جایی که باشی !
تنهای تنها ، یا بین یه عالمه آدم . با هر کسی که باشی !
چهار حرف ، گوشه های روحتو با خودش می کشه می بره جایی ، که نمیدونی کجاست ؟!

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه


I'd like to make myself believe that planet earth turns slowly

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

everything is beautiful by it`s nature and insisting on em will make em unvalued .

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

d-_-b lonely day - SOAD

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

Twilight


Really love the way Edward stares at Bella :X

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

A fresh memory


صبح بعد از کارهای خرده ریز از خانه بیرون میزنم . هوای صبح های کرج بی نطیر است از بانک بیرون می آیم طالقانی را به سمت بالا میروم کوه های برف زده ی عظیمیه انقدر زیباست که دوست داری وسط خیابان بایستی و تماشایشان کنی چشم هایت را از کوه می گیری و راه می افتی به سمت روسری فروشی . کادوی تولد نگار با 20 ،21 روز تاخیر ، خودش می داند چقدر دوستش دارم ، هر بار که گندی میزنم یاد آن روزی می افتم که بعد از قدم زدن با هم در جهانشهر وقتی سمت ماشین می رفتیم گفتم وقتی به تو نگاه می کنم انگار خودم را می بینم و خوب میدانم که به من حق می دهد فشار درس و رفت و آمد و هزار بدبختی دیگر ... در راه فکر می کنم شاید چیز دیگری هم بتواند خوشحالش کند ، اما نمی دانم چرا دلم می خواهد برایش شال بخرم ، از جلوی چند فروشگاه رد می شوم تا اینکه دلم پیش یکی از این شال ها گیر کند . از مغازه که بیرون می آیم می بینم که نا خواسته دست هایم دو روسری را حمل می کند ، یکی برای او یکی برای خودم. خانه که می رسم از مادرم نظر می خواهم !!
- خوب نگار سبزه است من سفیدم این به نگار بیشتر می آد نه؟!!
و بعد از کادو کردن هدیه ی تولدش تلفن را بر می دارم تا هر چه زودتر قرار دیدن همدیگر را بگذاریم . خانه شان روی پیغام گیر است ! یادم آمد آخرین بار می گفت که جایی مشغول کار شده است و آن سوی خط هم مصطفی هم کلاسیش هی داد و بیداد می کرد که کادوی تولدش را بیاوری همه ی عذر هایت پدیرفته است ، همراهش را می گیرم و باز هم صدای پر انرژی بهترین دختر دنیا می گفت از کار بر می گردد به خانه و بعد از کلی قربان و صدقه ی هم رفتن برای روزی قرار می گذاریم .
تلفن را که قطع می کنم روی تختم مینشینم و به گذشت این سال ها فکر می کنم و او همان نگار 7 ساله ای هست که دبستان کنار من می نشست ، امروز از کار به خانه بر می گردد!

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

Facebook:)))

Your Brain Can’t Handle Your Facebook Friends


Ever heard of Dunbar’s Number? According to British anthropologist Robin Dunbar, it’s the cognitive limit to the number of people you can be friends with. The number is 150, meaning your brain can only handle that many friends, and — shockingly enough — it also applies to Facebook.
Even if you have thousands of friends, that number is really meaningless as far as true friendships go, Dunbar told Times Online. He supports this with traffic data. “The interesting thing is that you can have 1,500 friends but when you actually look at traffic on sites, you see people maintain the same inner circle of around 150 people that we observe in the real world,” he said.
This is a well-known concept. The company that produces Gore-Tex fabrics, Gore (as famously explained in Malcolm Gladwell’s book The Tipping Point), keeps its employees divided into small teams because in very large teams the relationship between people starts to deteriorate.
The number is a bit different for boys and girls, Dunbar claims, without going into specifics. “There is a big sex difference though … girls are much better at maintaining relationships just by talking to each other. Boys need to do physical stuff together,” he said.
Personally, I keep the number of my Facebook friends very small, around 100 — I friend only the people I know IRL — but I don’t feel that having several hundred friends would be meaningless. After all, when you count in the relatives, business contacts and other acquaintances, I’m sure your social circle can grow well over 150. As far as real friendship goes, well, I’m not sure that Facebook is the best indicator, anyway.




خدای خنده :)))))


http://www.khodnevis.org/permalink/4216.html

کلا همه شاکیا آقا :)))

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه


کاتولیک و مسلمان

هنگام ناهار مشغول گفتگو با کشیشی کاتولیک و یک مرد مسلمان جوان بودم . وقتی پیشخدمت با یک سینی غذا وارد شد ، همه مشغول خوردن شدیم به جز مرد مسلمان که طبق دستور قرآن در ماه رمضان روزه بود .
پس از این که ناهار تمام شد و همه می رفتند ، یکی از میهمانان که تحملش تمام شده بود ، گفت : میبینید چه قدر این مسلمان ها متعصبند ! خوش حالم از این که شما کاتولیک ها مانند آن ها نیستید.
کشیش گفت : اما ما هم مثل آن ها هستیم او می کوشد درست مانند من در خدمت خداوند باشد. ما فقط از قوانین متفاوتی تبعیت می کنیم .
و این طوری نتیجه گیری کرد و ادامه داد : مایه ی شرمندگی است که انسان ها تنها به تفاوت هایی توجه می کنند که آنها را از یکدیگر مجزا می کند . اگر با عشق بیش تری به دنیایت نگاه کنی ، فقط متوجه وجوه اشتراک ما می شوی و آن وقت است که نیمی از مشکلات جهان حل خواهد شد.
- مثل رودخانه ی روان ، پائولو کوئیلو ، کاتولیک و مسلمان

ساده است اما واقعیت داره

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه


گاهی اوقات دردهایی هست که روی قلبت سنگینی می کند . حرف زدن از آن ها هیچ ارزشی ندارد و می دانی تنها خداست که از درونت خبر دارد با هر بغصی که فرو می دهی و با هر قطره اشکی که فرو میریزد انتطار هیچ حادثه ای را نداری دوست داشتی همه چیز از اول تا آخر خوب بود اما خوب میدانی که این دنیا کامل نیست ، فقط همین .

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه


از لاهیجان زیاد دور نیست شاید یک یا دو ساعت راه تا انتهایش می شود ، جاده ی بکر و دست نخورده ای که هنوز از توحش بشریت در امان مانده ، جاده خاکی است ، شناخته شده هم نیست شاید فقط محلی ها می شناسندش ، اسمش جاده ِ آنتن است ، از کشفیات دایی ابراهیم است . این جا ها یک حس عجیبی به آدم دست می دهد ، گویی ذره ذره وجودت می خواهد با این طبیعت درهم بیامیزد ، زنده باشد ، با جنگل به صدای پرنده ها گوش بدهی با باران به جنگل بباری با مه برگ ها را لمس کنی و سکوتش ...سکوتش هول انگیز ، زیبا ، وصف نشدنی ... وقتی ترکش می کنی انگار بخشی از وجودت را آن جا در میان آن همه زیبایی جا می گذاری ...

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

Life doesn`t happen to everyone


یک لیوان قهوه یا چای و یک موسیقی زیبا ! تماشای حیاط از پنجره ی اتاق :)

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه


.
.
.
سالن 400 نفری امتحان خالی
جمعه صبح
هوای برفی
وسط سالن
فقط من
تنهای تنها
یه برگه سوال
لذت کلنجار رفتن با یک سوال هندسه ی مسطحه
.
.
.
ابهت تکرار نشدنی

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه


ویدئو ی Empire State of Mind رو گذاشتم و هی Alicia keys فریاد میزنه New York ...
زل زدم و... فکر می کنم ... این حرفا توی ذهنم مرور میشه ...
- شما اینقدر رو من حساسید چه طوری می خواید من تنها پاشم برم اون سر دنیا ؟
- نیلوفر ، اون سر دنیا ، اون سر دنیاست ، اینجام ایرانه !
این وسط محمد اومده میگه موسیقی متن این آهنگ رو پیدا کن واسه کرج بخونیمش :))

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

... و من رنگ زمستانم ...
 
افراد آنلايند کنترک hit counter