۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

A fresh memory


صبح بعد از کارهای خرده ریز از خانه بیرون میزنم . هوای صبح های کرج بی نطیر است از بانک بیرون می آیم طالقانی را به سمت بالا میروم کوه های برف زده ی عظیمیه انقدر زیباست که دوست داری وسط خیابان بایستی و تماشایشان کنی چشم هایت را از کوه می گیری و راه می افتی به سمت روسری فروشی . کادوی تولد نگار با 20 ،21 روز تاخیر ، خودش می داند چقدر دوستش دارم ، هر بار که گندی میزنم یاد آن روزی می افتم که بعد از قدم زدن با هم در جهانشهر وقتی سمت ماشین می رفتیم گفتم وقتی به تو نگاه می کنم انگار خودم را می بینم و خوب میدانم که به من حق می دهد فشار درس و رفت و آمد و هزار بدبختی دیگر ... در راه فکر می کنم شاید چیز دیگری هم بتواند خوشحالش کند ، اما نمی دانم چرا دلم می خواهد برایش شال بخرم ، از جلوی چند فروشگاه رد می شوم تا اینکه دلم پیش یکی از این شال ها گیر کند . از مغازه که بیرون می آیم می بینم که نا خواسته دست هایم دو روسری را حمل می کند ، یکی برای او یکی برای خودم. خانه که می رسم از مادرم نظر می خواهم !!
- خوب نگار سبزه است من سفیدم این به نگار بیشتر می آد نه؟!!
و بعد از کادو کردن هدیه ی تولدش تلفن را بر می دارم تا هر چه زودتر قرار دیدن همدیگر را بگذاریم . خانه شان روی پیغام گیر است ! یادم آمد آخرین بار می گفت که جایی مشغول کار شده است و آن سوی خط هم مصطفی هم کلاسیش هی داد و بیداد می کرد که کادوی تولدش را بیاوری همه ی عذر هایت پدیرفته است ، همراهش را می گیرم و باز هم صدای پر انرژی بهترین دختر دنیا می گفت از کار بر می گردد به خانه و بعد از کلی قربان و صدقه ی هم رفتن برای روزی قرار می گذاریم .
تلفن را که قطع می کنم روی تختم مینشینم و به گذشت این سال ها فکر می کنم و او همان نگار 7 ساله ای هست که دبستان کنار من می نشست ، امروز از کار به خانه بر می گردد!
 
افراد آنلايند کنترک hit counter