۱۳۹۵ مهر ۱۰, شنبه


۱۳۹۵ مرداد ۲۸, پنجشنبه


۱۳۹۵ مرداد ۲۲, جمعه

من کی بودم ؟ 
من چی فکر می کردم؟
من این سالا چی بودم ؟
من این سالا چی فکر می کردم؟
من کی ام الان ؟
الان چی فکر می کنم؟
اصلا همه ی حرفای تو به کنار 
خود نیلوفر چیه حرفش ؟
اصلا همیشه حرفش چی بود؟



۱۳۹۵ مرداد ۶, چهارشنبه

همین الان 
همین الان ِ الان 
دلم داره تیکه تیکه میشه خب

۱۳۹۵ مرداد ۱, جمعه

ته ته تهش اینه که همه آدم هایی که دوسشون داری ازت بدشون بیاد و تنهات بذارن

۱۳۹۵ تیر ۲۷, یکشنبه

دلتنگم ُ با هیچ کسم میل سخن نیست ، کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست .

۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

از خودم متنفرم اگر نتونم از خودم دفاع کنم

۱۳۹۵ تیر ۱۹, شنبه

نامبرده در خفا به فرکانس بالا عشق می ورزید .

۱۳۹۵ تیر ۱۷, پنجشنبه

خیلی وقت بود با یه دختر کوچولو روبرو نشده بودم ، دیروز تو ارگ یه دونه ریزه میزه بی اندازه با نمک وایساده بود جلو اتاق پرو زل زده بود بهم :، آدم دوست داشت درسته قورتش بده ، به مامان میگم ولم میکردین میدزدیدمش :))

۱۳۹۵ تیر ۱۲, شنبه

And if you just want to be alone
Well, I can wait without waiting


۱۳۹۵ تیر ۱۱, جمعه

X
آره الکی برای خودت خالی ببند حسودیت نمیشه 
میشه ، بدم میشه 
انقدر که مثل بقیه آدم ها عکس العمل عادی نشون نمیدی 
اینکه میگی همه ی ارزش ها برات بی ارزش میشه 
اینکه میگی زندگی مفهومشو از دست میده 
اینکه همه چیز تموم شده به نظرت میرسه 
اینا یعنی حسودیت شده 
حالا بشین نقطه ضعفای اونا رو بشمر
حسودیت شده  

Y
آره حسودیم شده 
ولی نمیدونم چه جوری ابرازش کنم 
نمیدونم بقیه چی کار می کنن 
چی میگن اینجور موقع ها


X
let it be






این آهنگو باید ورژن دخترونه اشم میخوندن

Mr Dot , You know what

You know what ,You are not an easy one ,but you gave me the kind of love no man ever could.
And , I'm grateful for that.

۱۳۹۵ تیر ۷, دوشنبه

Women's instinct.

۱۳۹۵ تیر ۶, یکشنبه

You can't open up the story of my life and just go to page 738 and think you know me.
Arin Hanson.

۱۳۹۵ تیر ۳, پنجشنبه

اون روز پارک  پردیسان

۱۳۹۵ تیر ۲, چهارشنبه

دلم واسه رو کاغذ نوشتن تنگ شده 
غرغر و لوس بازی هم نه 
روزانه نوشتن 

امروز کولر خراب شد رفتم بالا پشت بوم و ازون جایی که وقتی یه اتفاقی می افته توی خونه و من قصد بیرون رفتن از خونه می کنم تمام ساکنین ساختمون همه با هم دچار کار های مهم میشن تا وقتی که رسیدم به پشت بوم همه جا آروم بود ، تا اومدم برگردم بیام پایین از مامان پیچ گوشتی بگیرم یه واحد اسباب کشی شد و توی آسانسور رو تا خرتناق پر کرده بود و من که هنگ که اینا چیه ؟؟؟ آدم مگه اصلا ظرفاشو میذاره کف زمین آسانسور که ملت با کفش میرن توش میان و هزار جور دیگه که هنگ بودم مامان یهو زنگ زد چی کار می کنی داشتم به صورت پرت و پلا جواب مامان رو میدادم و ازون طرف هم طبقه پنجمی اومده بود بیرون سر و صدای منو شنیده بود و حال و احوال میکرد ، به مامان نمیدونستم چجوری شرایطو توصیف کنم و خب البته از راه پله هام که نمیشد بیام پایین چون پس از سال ها در سلامت بودن لامپ های راهرو تصمیم به قطعی گرفته بودن ، سوار آسانسور ازین خداحافظی کن ازون خداحافظی کن خیر به وسایلای تو آسانسور ته دلم همه اش نگران بودم نکنه منو با این وسایل گیر بندازن و بگن چرا با وسایل من سوار آسانسور شدی خانوم فلانی و خلاصه رسیدم به طبقه دو و همین طور مبهوت که داشتم وسایلا رو نگاه می کردم در خونه رو میزدم ولی مامان جای باز کردن در داشت موبایلمو می گرفت ، زنگ زدم ، داد زدم ، مامان بازززز کن ، درو که باز کرد میخواستم شرایط آسانسور رو توصیف کنم کلمه ها نمیومدن رو زبونم مامانم منو نگاه میکنه من میگم یه چیزایی گذاشتن این تو نمیتونستم کلمه مناسبو پیدا کنم ولی هنوز درگیر این بودم که کی آخه ظرفی رو که توش غذا میخوره میذاره کف آسانسور ، حتی بشوریشم دیگه ذا تو اونا از گلوت پایین نمیره ، به مامان میخواستم هی بگم پیچ گوشتی بده کلمه  نمیومد هی می گفتم ازینا ازین چیزای چیز که چیزن ، خلاصه تونستم بگم که مامان اومدو آوردو من آسانسورو زدم و منتظر بودم با آسانسور صاحب وسایل هم بیاد بالا که یه چششم غره برم بهش و یهو در باز شد و چهار نفر آدم پیاده شدن و اینا همونایی بودن که دوبار اومده بودن واحد روبرویی ما رو ببینن شاید بپسندن و اینا اونایی نبودن که واحد پایینو اجاره کرده بودن و قطعا تو ایران عجیبه که یه دختر عصبانی با پیچ گوشتی و گاز انبر تو راهرو ببینی و خلاصه از بینشون رفتم تو و رفتم بالا و حالا درگیری ها با کولر ، شونه ی سمت چپش که به صورت قر؟غر؟ شده جا خورده دردسره همیشه و بدبختی اینکه پمپ دقیقا همونجاست و حتما باید اون شونه رو دربیاره آدم تا بتونه  به پمپ برسه و قبلا یه بار به صورت قوی ترین زنان ایران تونسته بودم اون شونه رو از جا دربیارم ولی الان نمیشد ، از بالا از چپ از راست ، پوست دستم کنده شد و نشد نشد نشد ، این همه تلاش ، چاره این نیست جز منتظر موندن تا ناصر بیاد ، حداقل آب توشو عوض کردم :| اومدم پایین ، مامان میگه میبینی ما یه کاری برامون پیش میاد همه ی ساختمون کنفیکون میشه :))

۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

1-
We don't want our freedom limited 
You don't want your freedom limited 
They don't want their freedom limited 
But honestly what the heck are we doing being free
I know the feeling when you get rid of a situation or person
I know the relief  
But what am I doing when I'm on my own 
Where does the relief come from 

The other day I was dreaming , I saw myself sitting on a couch in a park 
I didn't want people to sit by my side 
I knew they will start talking , I didn't want them to
But someone with a blurry face sat by my side , he didn't talk , that was it 

2-
عصبی بودم
و کسی نمیتونست بهم بگه چرا عصبی ای 
 کسی تو مغز آدم نیست 
خداروشکر آدم میتونه توی مغزش از مشکلات کوچیک خودش عصبی باشه و کسی هم ندونه 
 دنیای خودمو دارم و تو دنیای خودم از چیزهای پیش و پا افتاده از نظر دیگران عصبی میشم و کسی نمیتونه بگه مشکلاتت کوچیکه

3-
چرا من و بودن با من برات انقدر ارزش نداشت که همه چیز رو با هم هماهنگ پیش ببریم 
من پشت کنکورم تو ارشد میگیری
من ارشد میگیرم تو میری
و اصلا مهم نیست که من چرا حالم عادی نیست 

4-

 آزیتا پریروز مسیج داد مثل همیشه که مسیج رد و بدل میشه 
ولی حرف زدنمون باهم چیزایی که میگیم ، فرق کرده
 یهو خاطره های 19 ، 20 سالگی رو مرور می کنیم
9 سال پیش 
میگه بیا کانادا پیش من 
من ؟
من میگم میدونی آینده رو هیشکی نمیدونه


5-

خیلی به فرار کردن به یه جزیره وقتایی که از همه نا امید میشم فکر میکنم ، رفتم نشستم دو تا مستند در موردش دیدم ، دیدم سخته ، فک کردم اگر میگرن بگیرم قرص نداشته باشم بیچاره ام ، البته دارچین هستش میشه یه کاری کرد ، ولی سخته ، قشنگه این طور که اینا می گفتن ولی سخته ، واسه همین فکر کردم که میشه جزیره رو بیارم تو زندگیم ، حتما آدم نباید بره جزیره ، میشه جزیره رو آدم بیاره تو زندگیش 

6-

یه چیزی از شخصیت یه زن توی ذهنمه 
مثل خانوم لئوناردو دی کاپریو تو اینسپشن 
انقدر ایندیفرنت و محکم که هر جور نگاه کنی بقیه در برابرش بچه بودن 
یادم نیست فیلمه رو خوب 
ولی این قشنگ یادمه 
وقتایی که یه چیز احساسی اذیتم میکنه به اون فکر میکنم 
اندازه ی اون  خانومه ایندیفرنت و محکم 
هیچ کس در حد و اندازه ای نباید باشه که ناراحتم کنه 













۱۳۹۵ خرداد ۲۶, چهارشنبه

انقدر از سی سالگی میترسم بعضی وقتا که کلا منطقم تعطیل میشه فکر میکنم کاش قبل سی سالگی بمیرم ، به کی قسم بخورم زود دیر شد آخه ، نه قیافه ام به آدمی میخوره که دو سال دیگه میشه سی، نه زندگیم انقدر (البته اینو شاید چرند میگم) پربار بود که دو سال دیگه بشه سی . نمیدونم با کی در موردش حرف بزنم چون به هرکی میگم جدی نمیگیره حرفمو اون طوری که دلم می خواد . تو هیچ کدوم از مقطع های قبلی زندگیم اینجوری نبودم . میدونم هم که 17 مهر 97 شهاب سنگ قرار نیست بخوره به زمین و با 15 مهر 97 چیز زیادی فرق نکرده ولی هر کاری کنی فکر اینکه 30 سال (لامصب آخه 30 سااااااال ) از زندگیم میگذره اون روز جدا ترسناکه . آدم حس یه تخته سنگ بزرگ کنار رودخونه بهش دست میده . شایدم زندگی واقعا همینه بیشتر از این نیست . شاید من زیادی انتظار دارم از زندگی . انگار که باید حداقل 10 تا فیلم از تو زندگیم تا حالا در میومد ولی نیومد ، حداقل 20 تا اختراع ثبت می کردم ولی نکردم ، حداقل 3 تا دکتری میگرفتم ولی نگرفتم ، حداقل به 10 تا کهکشان خارج از کهکشان راه شیری سفر می کردم ولی نکردم ،  حداقل  40 بار دور زمین ، 45 بار عمق اقیانوس ، 374 تا سیاره ، 678 تا سفر در زمان با کسی که دوسش دارم می رفتم ولی نرفتم ، و ، و ، و ....
چرا اینجوریم :( 


اصلا همین که هستی خودش یه دنیاست ، بقیه اش مهم نیست.

۱۳۹۵ خرداد ۲۳, یکشنبه

To kiss your soul allover

این حکایت زخمی ترین تکه های یک روح است
روحی رها
که هر جا می رود
گنجینه ای با اوست
مومیایی لحظه ای در بهار
که جاودانه شد
Those crazy things we did .

۱۳۹۵ خرداد ۲۰, پنجشنبه

گذشته قشنگ بود. خیلی قشنگ .

۱۳۹۵ خرداد ۱۶, یکشنبه

اینکه آدم از هر قشر و مدلی دوست داشته باشه چشم آدمو خیلی به زندگی باز میکنه . اگر میشد هر سال حداقل با دو سه نفر آدم جدید دوست بشم و بیشتر از آدم های غریبه بشناسمشون دیدم مسلما خیلی خیلی بازتر از الان بود .

۱۳۹۵ خرداد ۱۴, جمعه

We won't ever know the taste , when you ain't give me time and ingredients to cook .

۱۳۹۵ خرداد ۱۳, پنجشنبه

بیست و هشت لبه ی تیز سیه 
می ترسم ازسی سالگی
و بدتر اینکه هم میدونی باید خیلی کارها می کردی تا 28 هم نمیدونی خیلی از کارهایی که باید میکردی چیا بوده 
کفه ی کارایی که باید می کردم و نکردم و نشد سنگین تر از کفه ی کارایی که حس میکنم باید می کردم و نکردم 
احساس میکنم اندازه ی 28 سال بزرگ نشدم 
و بدتر اینکه قطعا دو سال دیگه اندازه ی یه سی ساله زندگی نکردم 

۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

To "Let it be" , or not to "Let it be"

۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه

اینی که بعضی وقتا میگن که مثلا دارم سعی میکنم که فلان کنم دارم سعی میکنم فلان رفتارمو عوض کنم فلان کارو انجام بدم ، من هیچ وقت این کارو نکردم ، یعنی مثلا یاد بگیرم که با فلان مدل آدما فلان طور رفتار کنم یا وقتی دچار فلان حالت میشم با خودم مبارزه کنم که جلوش وایسم یا هیچ وقت نخواستم از شنبه شروع کنم به فلان کار ، شاید چون بدون این که متوجه باشم فکر میکنم که از آدم همون رفتارهایی که لازمه به موقع سر میزنه و لازم نیست با رفتارای مصنوعی شخصیتمو بهم میریزم ، یعنی فکر میکنم اگر کسی رفتاراشو دست کاری میکنه یه آدم طبیعی نیست ، ولی چند وقته مغزم کیلید کرده که به امتحانش می ارزه دیگه سن امتحان نکردن و طبیعی ادامه دادن گذشته وقتشه که تا قبل مردنم :)))) یه سری چیزا رو امتحان کنم رفتارامو عجیب غریب کنم ببینم اینایی که میگن سعی میکنم فلان باشم یعنی چی :))) گرچه از آدمای مصنوعی متنفرم و میترسم نتونم ریست فکتوری کنم خودمو بعدش.

۱۳۹۵ خرداد ۶, پنجشنبه

دلم گرفته بود ، فک کردم چجوری حالمو عوض کنم ، فک کردم بشینم فیلم ببینم ، حوصله ی فیلم های خارجی رو نداشتم ، تنهایی هم نمی خواستم ببینم ، "اسب حیوان نجیبی است" رو گذاشتم با مامان ببینیم ، دوست داشتم ، حالم خوب شد ، بعد داشتم فکر می کردم چجوری میشه یه آدم لنگ یکی دو میلیون باشه ، الان یه کارگر ساختمون چقدر حقوق میگیره که آدمای عادی جامعه لنگ یکی دو میلیون باشن ، بعد فکر کردم اگر هیچ کس منو ساپورت نکنه خودم تنهای تنها باشم الان چجوری باید ادامه بدم ، کجای تهران خونه اجاره کنم ، کجا برم سر کار ، اگر همین مدرکمم نداشتم چی ، اگر یه دختر دیپلمه ی تنها بودم چی میشد زندگیم ، اگر لنگ یکی دو میلیون بودم میتونستم جور کنم ؟ بچه بودم همیشه فکر می کردم اگر آدم فقیر و تنهایی بودم میرفتم شمال تو زمینای کشاورزی کار می کردم یا می رفتم ماهیگیری یاد می گرفتم ، شمال میشه بالاخره یه کاری کرد ، همه ی فوبیاهای بچگیمو زنده کرد فیلمه ولی حس بدی ندارم ، دوست دارم بدونم آدم اگر شانس هایی که تو مسیر زندگیش پیش اومدن نبود زندگیش چه شکلی میشد ، اگر هیچ کس رو نداشتم زندگیم چی میشد.

۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

مهر میشه 28 سالم، به 90 درصد چیزایی که می خواستم نرسیدم، 100 درصد حرفایی که باید میشنیدم نشنیدم، 100 درصد حرفایی که باید میزدم نزدم. گذشت زمانی که بهترین زمان بود برای اتفاق افتادن همه ی اینا. اینم یه فکت تلخ دیگه ی زندگی.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

شاید حرف زدن حماقت های آدمو آشکار کنه و ازین جمله قشنگا که آدم های مثلا شاخ گفتن همیشه ، ولی اگر آدم ها حرف نمیزدن از اول ، هر چقدر هم چیزهای احمقانه تو حرفاشون بود ، الان جایی که هستن نبودن ، چون از توی حرف زدن هرچقدر هم اشتباه آدم یهو اون نکته ی اساسی رو که باید بگه میگه بالاخره ، یعنی تاوان فهمیدن و گفتن اون حرف های درست ، گفتن همون حرفای غلطه .

۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

داشتم به کارگروهی بچه ها با هم فکر می کردم یهو یادش افتادم که داشت خاطره تعریف می کرد از یه کار گروهی  وسطش میخندید ، یاد خنده اش افتادم خنده ام گرفت .

۱۳۹۵ فروردین ۱۴, شنبه

یک چیزهای خوبی در زندگی هست که توصیفشان فقط از نویسنده هایی مثل جی کی رولینگ بر می آید مانند شوق احمقانه ی کودکانه ام وقتی مجله های اطلس پود که در خانه های خفن لاگژری با پنجره های بزرگ رو به ویوهای ابدی (این را از این بنگاهی ها که با محمد کلی بهشان میخندیدیم یاد گرفتم) گرفته شده بود را ورق میزدم و فکر می کردم که آیا میشود ما هم یک روز از این پنجره ها داشته باشیم یا مثلا جمعه ی آن سال دور که در خانه ی سابق دوست داشتنی مان بچه ها داشتند توی حیاط جوجه کباب می زدند و من داشتم شبکه چهار مصاحبه با آن نقاش لاهیجانی را میدیدم که از دوست های حاج آقا بود و اتفاقا چراغ وسطی هال هم روشن بود و فضای خفنی بود و هوا هم نیمه ابری بود فک کنم یا آن روزی که مادرم از عطاری چوب دارچین و عصاره ی دارچین برای میرگنم گرفته بود و من هی این ها را بو می کردم و توهم میزدم که چیدن این ها چه کار خفنی است و یک جور پانتئیسم وحشی با بوی دارچین تمام وجودم را در بر گرفته بود یا آن رویا از جایی که هیچ وقت ندیده ام اش که یک شهر سرسبز است و من سنم زیادتر است ، دارم توی یک بازارچه ی دوست داشتنی توی آن شهر دوست داشتنی خرید می کنم یا ....

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

هرلحظه ای که باهاش نمیگذره هدر رفته است .
بعضی وقت ها فکر میکنم آدم ها ادیکت به یه سری کانسپت های رفتاری میشن چون فکر میکنن از جامعه یا زندگی عقب میمونن و حتی ممکنه خیلی ازون رفتارا چیزای مخرب و ضد اخلاقی ای باشه ولی اون حرص و طمعی که تو وجود آدماست نمیذاره واقعیتو ببینن .

۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

There is no place like 127.0.0.1
 
افراد آنلايند کنترک hit counter