۱۳۹۷ خرداد ۲۵, جمعه
۱۳۹۷ خرداد ۱, سهشنبه
۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه
۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه
شاید دنیای درون آدم که پر از تضادها، غمها، شادیها، لحظههای پوچی، لحظههای پربار، لحظههای تنهایی، لحظههای خوشحالی، لحظههای عدمامنیت، لحظههای اطمینان، لحظههای عشق، لحظههای نفرت، لحظههای سرد، لحظههای گرم و ... است، جایی نیست که جز خودت کسی بتونه تحمل کنه، یا شاید بهتر باشه که ورودش برای همه جز خودت ممنوع باشه، چون بقیه گم میشن، بقیه درک نمیکنن، بقیه منزجر میشن. بقیه منزجر میشن. درون آدم مثل طبیعت بیرحمه. مثل سیل که براش مهم نیست که خونهای که سر راهشه مال یه خونواده خوشبخته. یا مثل بارون که براش مهم نیست که تو دوستش داری یا نه. درون هیچ آدمی رو خود اون آدم هم نمیتونه راحت تحمل کنه. پس درون هر کی فقط جای خودشه.
۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۵, شنبه
مامان میگفت نفسم سخت میاد. استرس داشت. رفتیم با هم تو بالکن نشستیم. میگم حس میکنی نفست سخت میاد یا واقعا سخت میاد؟ آخه من تو خواب چند بار نفسم قطع شده، میدونم که فرق دارن کاملا. میگه نه حس میکنم. توچرا؟ میگم من و نسیم که برامون معمولیه. با هم در مورد کارای دانشگاه و غیره حرف میزنیم. چشمم میافته به سمت کوهها میگم مامان چرا کوهها تو شب معلوم نیستن؟ الان معلوم نیستن یا هیچ وقت معلوم نیست؟ چرا معلوم نیستن؟ بعد براش اون پادکست ردیولبو میگم که آقای فضا نورد درمورد یهو طلوع کردن خورشید میگه، و بحث زندگی و معمولی بودن و نبودن زندگیها میشه، مامان میگه شاید آدمهایی که زندگیشون معمولی نیست و مثل این آقا که میگی شجاعن یه میلیون نفر باشن فقط، میگم مامان! نه بابا شاید فقط چندتا آدم طبیعتگرد این جور زندگیها رو تجربه کنن، حالا طبیعت آسمون یا زمین، میگه راست میگی اینا خاصن شجاعن من شجاع نیستم. بعد یهو هردو سرمون رو برمیگردونیم و در کمال ناباوری یه چیزی مثل شهاب سنگ میبینیم که من هنوز باورم نمیشه شهاب سنگ بود. هی من میگم نه مامان میگه آره، میرم عکساشونو سرچ میکنم میبینم بعید نیست شهاب سنگ بوده باشه. آخه تهران شبش ستاره نداره شهاب سنگ یهو از کجا اومد. بعد میبینم رفته تو فکر، یه چیزایی میگیم بعد میگه میدونی شهاب سنگو قدیم میگفتن نشونه چیه؟ من فقط شانس و آرزو از ذهنم میگذره، میام بگم که میگه محل امام زادهها. یه مقدار دیگه میشینیم و کامیونها نخاله میبرن و میارن و جیرجیرکها جیرجیر میکنن.
۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه
۱۳۹۶ اسفند ۱۸, جمعه
۱۳۹۶ اسفند ۱۴, دوشنبه
۱۳۹۶ اسفند ۱۱, جمعه
توی این هیر و ویر دنیا که هیچکس حواسش نیست، که همه برای دیده شدن دارند لباسهایشان را جر میدهند، یا حتی بعضی وقتها مغزهایشان را جر میدهند و یا حتی در مواردی دیده شده که سیاست و علم و فرهنگ را هم جر میدهند، همین که یک گوشه داشته باشی برای خودت و لذتش را ببری غنیمت است.
- نمیدونم چرا مثل قدیم نمیشم. یعنی تلاشمو دارم میکنم ولی انگار بخوای یه معادلهی شیمیایی غیر قابل بازگشتو قابل بازگشت کنی. میدونم که آدم شادی نیستم، میدونم چرا، میدونم حتی چرا اینجوری شدم. همهاش یک روند بود. یک نقطه شروع داشت و الان جاییام که تمام گذشتهی این ناراحتی رو با جزئیات میدونم و بلدم. تمام راهها و بیراهههای مسیرو بلدم.
- یک چیزی در مورد بزرگ شدنم اذیت کننده است، همیشه یک کاری دارم، همیشهی خدا یک کاری جور میشه، سه ساله که نشده کاری پیش نیاد، بعد نمیشه که به مغزم نظم بدم. هی همه میگن کاراتو رو کاغذ بنویس، ولی خب اون لیست دائم داره تغییر میکنه و تازه اینکه اگر نجنبم از وسطش یه چیزی فراموش میشه و یهو یک رشته کار به فنا میره.