مامان میگفت نفسم سخت میاد. استرس داشت. رفتیم با هم تو بالکن نشستیم. میگم حس میکنی نفست سخت میاد یا واقعا سخت میاد؟ آخه من تو خواب چند بار نفسم قطع شده، میدونم که فرق دارن کاملا. میگه نه حس میکنم. توچرا؟ میگم من و نسیم که برامون معمولیه. با هم در مورد کارای دانشگاه و غیره حرف میزنیم. چشمم میافته به سمت کوهها میگم مامان چرا کوهها تو شب معلوم نیستن؟ الان معلوم نیستن یا هیچ وقت معلوم نیست؟ چرا معلوم نیستن؟ بعد براش اون پادکست ردیولبو میگم که آقای فضا نورد درمورد یهو طلوع کردن خورشید میگه، و بحث زندگی و معمولی بودن و نبودن زندگیها میشه، مامان میگه شاید آدمهایی که زندگیشون معمولی نیست و مثل این آقا که میگی شجاعن یه میلیون نفر باشن فقط، میگم مامان! نه بابا شاید فقط چندتا آدم طبیعتگرد این جور زندگیها رو تجربه کنن، حالا طبیعت آسمون یا زمین، میگه راست میگی اینا خاصن شجاعن من شجاع نیستم. بعد یهو هردو سرمون رو برمیگردونیم و در کمال ناباوری یه چیزی مثل شهاب سنگ میبینیم که من هنوز باورم نمیشه شهاب سنگ بود. هی من میگم نه مامان میگه آره، میرم عکساشونو سرچ میکنم میبینم بعید نیست شهاب سنگ بوده باشه. آخه تهران شبش ستاره نداره شهاب سنگ یهو از کجا اومد. بعد میبینم رفته تو فکر، یه چیزایی میگیم بعد میگه میدونی شهاب سنگو قدیم میگفتن نشونه چیه؟ من فقط شانس و آرزو از ذهنم میگذره، میام بگم که میگه محل امام زادهها. یه مقدار دیگه میشینیم و کامیونها نخاله میبرن و میارن و جیرجیرکها جیرجیر میکنن.