۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

بنده خدا انقد بهش فشار اومد شد لوح فشرده 

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

دلخوشی های کوچولو
نقطه های روشن کوچولو
شدن زندگیم

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

خاک


ذهن آدم انگار اینرسی داره 
وقتی هنوز خوابهام توی همون خونه اتفاق می افته 
یا مثلا
غرق توی فکرهام سرمو میارم بالا و تصور می کنم که انگار هنوز توی همون خونه ام 



۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

مجسمه

شدت بارون کم شده بود زمین خیس بود

 انعکاس نور شهر یه شهر خیالی کف خیابونا درست کرده بود

 بچه ها ی اون شهر خواب بودن ولی بچه های اون شهر خیالی داشتن زیر بارون می دوئیدن و بازی می کردن بعضی هاشونم خسته روی پله ها خوابیده بودن

 یه دختره با پیراهن سفید بلند و موهای بلند با خنده بچه ها رو تماشا می کرد و بعضی اوقات روی نوک پاهاش بلند میشد و دستشو طوری نگه میداشت که نم نم بارون رو حس کنه 

روی یه پله یه مرد با لباس های کهنه نشسته بود ، سیگار می کشید و دختر رو تماشا میکرد ، خیره بود 

از پنجره ی شیروونی یه زن به آسمون خیره شده بود و با لبخند داشت ابرها رو تماشا می کرد

رو ی یه نیمکت زیر یه درخت بید خانوم و آقایی نشسته بودن ، دستاشون رو توی دستای هم حلقه کرده بودن ، مرد خیره به مردی بود که روی پله ها نشسته بود ، خانوم داشت بچه ها رو تماشا می کرد و ریز ریز می خندید

تراموا اومد ، مرد و زن سوار شدن ، بچه ها که منتظر سوژه ی جدید برای خنده هاشون بودن با حرکت تراموا دنبالش دوئیدن و دور شدن و دور شدن و ...

مردی که روی پله ها نشسته بود ، بلند شد ، راستای پیاده رو رو گرفت و دور شد 

زنی که پشت پنجره بود پرده رو کشید

دختر اما وایساد و لبخند روی لبهاش ماسید ، دختره سال ها بود که مجسمه ی میدون شهر بود 


 
افراد آنلايند کنترک hit counter