۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

مجسمه

شدت بارون کم شده بود زمین خیس بود

 انعکاس نور شهر یه شهر خیالی کف خیابونا درست کرده بود

 بچه ها ی اون شهر خواب بودن ولی بچه های اون شهر خیالی داشتن زیر بارون می دوئیدن و بازی می کردن بعضی هاشونم خسته روی پله ها خوابیده بودن

 یه دختره با پیراهن سفید بلند و موهای بلند با خنده بچه ها رو تماشا می کرد و بعضی اوقات روی نوک پاهاش بلند میشد و دستشو طوری نگه میداشت که نم نم بارون رو حس کنه 

روی یه پله یه مرد با لباس های کهنه نشسته بود ، سیگار می کشید و دختر رو تماشا میکرد ، خیره بود 

از پنجره ی شیروونی یه زن به آسمون خیره شده بود و با لبخند داشت ابرها رو تماشا می کرد

رو ی یه نیمکت زیر یه درخت بید خانوم و آقایی نشسته بودن ، دستاشون رو توی دستای هم حلقه کرده بودن ، مرد خیره به مردی بود که روی پله ها نشسته بود ، خانوم داشت بچه ها رو تماشا می کرد و ریز ریز می خندید

تراموا اومد ، مرد و زن سوار شدن ، بچه ها که منتظر سوژه ی جدید برای خنده هاشون بودن با حرکت تراموا دنبالش دوئیدن و دور شدن و دور شدن و ...

مردی که روی پله ها نشسته بود ، بلند شد ، راستای پیاده رو رو گرفت و دور شد 

زنی که پشت پنجره بود پرده رو کشید

دختر اما وایساد و لبخند روی لبهاش ماسید ، دختره سال ها بود که مجسمه ی میدون شهر بود 


 
افراد آنلايند کنترک hit counter