۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

یعنی من این سرمو میارم بالا تو خیابون ،هی پورشه می بینم ، شده مثل پیکان ، والا

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

خوش به حالت که تو ، تویی

watchdog

یه موقع هایی آدم اصلا تمرکز نداره ، در اون حد که روی اعصاب خودش چهار نعل میره ، اینجاست که مبحث واچ داگِ میکروپرسسور به کار می آد ، آدم هی به خودش نهیب بزنه ، والا 

۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه


Oskar Schindler  : This pin. Two people. This is gold. Two more people. He would have given me two for it, at least one. One more person. A person, Stern. For this. 


۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

باید یه ساز دهنی بخرم اینجوری نمیشه .

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

Dreamer dreams combination with radio nakoja abad

Dreamer dreams combination with radio nakoja abad

روز ششم

وسایلمو توی برگهای نسبتا ضخیم و محکمی که پایین دره های شمالی پیدا کرده بودم می پیچم و راه می افتم سمت پناهگاه جدید .

حدودا دو کیلومتر راه رفتم ( با شمردن قدم هام می فهمم ) تصمیم گرفتم که استراحت کنم مکان خورشید تقریبا نشون می ده که ساعت حدود یک ظهره یه مقدار از میوه هایی که توی مسیر جمع کرده بودم رو می خورم و دراز می کشم زل میزنم به آسمون چشام می سوزه و پلکام سنگین می شه و ...

توی کویر دارم با تمام توانم می دوام پشت سرم صدای انفجار های مهلک می آد توی دستم یه چیزیه ، روی بازوی راستم یه جریان گرم رو احساس می کنم نگاهش می کنم داره خون می آد یه تیکه شیشه فرو رفته تو ی دستم  سر اولین تپه وای میستم پشتمو نگاه می کنم یه ماشین عظیم پیچیده ی آهنی زمین رو میشکافه و جلو می آد دورتر از اون شهریه که انگار یه ابر انسان با پا از وسطش رد شده باشه قلبم هنوز تند می زنه به چیزی که توی دستمه نگاه می کنم شبیه رادیو می مونه ، با صدای ضربه بعدی جا می خورم و دوباره شروع می کنم به دویدن انگار کسی بهم گفته که اینجا منتظرمه یادم می آد

کویر غربه شهر رو به سمت شمال برو  ، اونجا منتظرته ، بدو ، بدو ، اینجا وای نستا هر لحظه ممکنه برسه بیشتر شهر تخلی...

آره یادم اومد ، یادم اومد ، می دوام با تمام توانم می دوام بعضی جاهای جاده با توفان شن پوشیده شده واسه همین بود که فکر می کردم دارم توی کویر میدوام ، دوباره وای میستم نفسم بند اومده تشنه ام میشینم روی زانو هام خم میشم سرمو می آرم بالا و یهو

.. دیدمش خودشه کنار یه جیپ صحرایی وایساه ، وای خدایا ، همین کافیه ، سالمه . سالمه ...

............................................................................................................................................

-نه یعنی اونجاش که نوشتم " نگاهش می کنم داره خون می آد یه تیکه شیشه فرو رفته تو ی دستم " برگشتم دستمو نگاه کردم ناخودآگاه !

-آدم بعضی اوقات دوست داره از زندگیه واقعیش بنویسه ، بعد هی نگاه می کنه میبینه ، نمیشه . بعد به آدم فشار می آد ، بقیه این کارو نمی کنن چرا بهشون فشار نمی آد خوب چون من از کوکوسبزی متنفرم ! بقیه که متنفر نیستن ، بقیه هم لابد نیاز ندارن ولی من دارم !

 

 

 

 

 

 

۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

tapping her pen
she was whispering 
miles away
    miles away
    so far away 
    so far away 


۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه



نیلو ، زنــــدگی ، نیلو  ، حواست کجاست ؟!

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

Yesterday is history
Tomorrow is mystery
But today is a gift , That is why it is called the 'Present'

۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه

Don't Worry, I'm Fine 


همیشه خواب می دیم  ،بابا از مسافرت برگشته ، به همه می گفتم دیدید واسه همیشه نرفته بود 
همیشه از خواب که پا می شدم ، می فهمیدم که چقدر دلم می خواست واسه همیشه نرفته بود ، فقط رفته بود مسافرت و بالاخره یه روز بر می گشت 

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه


مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
پرده به پرده نخ به نخ تار به تار پو به پو

 فکر نمی کردم انقدر از صدای یه خواننده ایرانی خوشم بیاد ، فریدون فروغی خیلی عالیه به نظرم ، این آهنگ رو بیشتر از 20 ، 30 بار امروز گوش دادم



اینجا امواج از هدفون فریاد می زنند 
میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت / می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
آنجا در لپ تاپم درصد ها فریاد می زنند 
هفتمین گیگ از بیست گیگ از کال آف دیوتی مادرن وار فر 3 در حال دانلود شدن است

و من که فکر می کنم 

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه


می گن درخت هر چی پر بارتر بشه شاخه هاش پایین تر می آد
طرف SH رو راه انداخته ، چهارمین آدم شاخ my space  بوده فکر کنم رابط با د.ولت آمر.یکا بوده
می آد کامنت می ذاره پای نوشته ی من که ایرانی ام ، خفن ترش این که فارسی جواب می ده
انکار نمی کنم که خیلی ذوق کردم


۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه


 to be a winner , give all of your attention toward winners manner .

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه

آخ خدا
آخ خدا
آخ خدا
آخ خدا
آخ خدا
آخ خدا

۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

Time Lapse View from Space

دبیرستان (شایدم راهنمایی حتی) که بودم ، کمابیش پیگیر برنامه آسمان شب شبکه چهار بودم ، اون موقع یه سایتی معرفی کرده بودن به اسم heavens above اگر اشتباه نکنم ، این سایت حرکت ماهواره های عکس برداری رو می زد بعد مثلا ممکن بود از بالای ایران هم رد بشن که تو اون سایته می زد ، شبها می رفتم حیاط خیره می شدم به آسمون ، دو سه بار هم تونستم ببینمشون.
این ویدئو من رو یاد اون روزها انداخت








space03

space01

۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

Conversation is an art
I've read some stuffs about it
Like an equation it can have some absolute real roots
 

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

یه روزایی هست ، چپ و راست می خوری ، آی می خوری ...
بعد محمد می گفت که یکی از استاداشون می گفته آدم توی اوج اتفاقات می تونه تصمیم بگیره که بره بگیره بخوابه .

انگار که کودک درونم فقط به یه چیز فکر می کنه ، آبنباتش
I'd rather to be hated for who I am than loved for who I am not .

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

یه شبهایی هست که مامان و محمد و من سه تایی می شینیم پای برنامه های
تلویزیون ، من و محمد دائما در حال مسخره بازی هستیم و سه تایی می خندیم
. خیلی یونیکه

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

-          چرا بیشتر روی نقاشی کار نمی کنی ؟ چرا کلاس نمی ری؟
-          وقتی می دونم می تونم تا تهش برم ، چرا ادامه بدم؟
این یه مکالمه ی خیلی قدیمیه با یه دوست ، یه چیزی رو میگه از شخصیتم که خوب یا بد بودنشو خودم هم نمی تونم تشخیص بدم .
زندگینامه " فرانسیس گویا " باعث شد اینو یادم بیاد. طرف آخر عمرش قاط زده بود .

۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

chris rea گوش می دم و یه فکرهایی می کنم .

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

تا به حال هیچ وقت اینقدر از آفتاب بدم نیومده بود ، یعنی الان کرج هوا چه جوریه

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

You know how Hitler got Neville Chamberlain to give him everything at Munich ?
He held the conference at an old palace that forbid smoking and after an hour and half of not smoking Neville Chamberlain have given Hitler his mother as a dance partner !
Sign of weakness 

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

some few TV-series can make you think 

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

تمرکز نداشتم و ناگاه 

در من چیزی فریاد زد : هـــــــــــــــــــوی وقت را به شیوه ی اُسکلان هدر مده
جواب دادم : آخجون ، منم بازی منم بازی 
گفت : هوی خره جدی ام ها
این جوری شدم :| اما در درونم همچنان مرض قُل قُل می کرد گفتم : برو بابا ، دل در این عجوزه ی دهر و فیلان  :]
گفت : خاک بر فلان 
گفتم : خفه 
کار بالا گرفت و من بگو و او بگو من یک دستم را آوردم جلوکنارش بزنم که دیدم نیست :|
گفتم : کجایی ، دیدم یکی  زد پشتم برگشتم دیدم کسی نبود 
گفتم : ببین جدی نگیر یرگرد 
گفت : قاطی کرده ای ، مجبورم آن وقت سانسورت کنم 
گفت : چرا این چرت و پرت ها را تایپ می کنی
گفتم : از سر بی کاری و دور همی و اینها 
گفت : یه چیزی بهت فشار آورده
گفتم : نُتسچ
گفت : پس دِرانکی حتما
گفتم : نُتسچ
گفت : داری 0 و 1 های مفید وُرد واید وِب را هدر می دهی
گفتم : می تونم 

چی دارم می گم من ، حوصله ام سر رفته خوب :|




۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه



I think so You are

                            Then hold on to my heart tightly 

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

آلبالوی من

۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

_ من آمریکا.یی ها را در اس اچ سر کار می گذارم
_ اگر محمد این آهنگ شاد ها را به من طزریق نمی کرد به احتمال زیاد از
زیاد متال گوش دادن می پکیدم
_ بلاگر را دوست دارم چون من الان دارم از میل بلاگینگ استفاده می نمایم
_ اما خودمانیم سگ یک سولو در میانه ی یک آهنگ متال می ارزد به هیکل این
آهنگ سوسولی ها

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

یکی از امراض من اینه که وقتی یه جمله ای به ذهنم می رسه که نشات گرفته
از یه فکره خیلی طولانیه توی موبایلم توی درفت سیوش می کنم ، یکییش که
اخیرا داشتم حدود دو شب یه برنامه ای از رادیو جوان رو گوش می دادم به
ذهنم رسید اینه : برای زود باور نبودن باید با تجربه باشید و وقتی که
زودباور نباشید خوشحال و یا ناراحت کردنتان کار ساده ای نخواهد بود .جان
خودم راس می گم .

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

(part 1) dreamer dreams

داشتم فکر می کردم که مثلا بر حسب اتفاق توی یک مسافرت به اعماق جنگل های
آمریکای جنوبی راهمو گم کردم و گیر افتادم و هر راهی که می رم نمی تونم
راهی برای خارج شدن از اون منطقه رو پیدا کنم . به احتمال زیاد یه آدم
بعد از دو سه روز از گشتن خسته میشه بعد از دو سه هفته دچار استرس یا
افسردگی میشه و بعد از یک ماه به سختی ممکنه بتونه زنده بمونه .اما من می
خوام یه طور دیگه رفتار کنم .اولین لحظه ای که می فهمم گم شدم دراز می
کشم روی زمین و با تمام وجودم فریاد می زنم البته نه از روی ناراحتی بلکه
از سر ذوق بعد میرم یه رودخونه ای چیزی پیدا می کنم آبتنی می کنم . بعد
می شینم یه برنامه طولانی مدت برای زندگی کردن می ریزم ، اول از همه همه
را هایی رو که بلدم برای آتیش روشن کردن بلدم امتحان می کنم ، حتی یه روز
وقت پاش گذاشتن هم می ارزه ، هر چقدر هم خنگ باشم انتهای روز دوم بلدم
آتیش روشن کنم توی جنگل به این بکری بدون شک میشه میوه خوردنی پیدا کرد
روز سوم تمام وقت دنبال خوراکی می گردم انتهای روز چهارم به احتمال زیاد
خیلی خسته ام ولی می تونم آتیش روشن کنم و میوه های خوراکی پیدا کردم
حالا بعضی اوقات می شینم فکر می کنم به اینکه شاید انقدر برای کسی اهمیت
داشته باشم که بیاد دنبالم بگرده ، به این فکر می کنم که آدم هایی که
دوستشون دارم الان دارن چی کار می کنن ، بود و نبودم فرقی داشته یا نه
.روز پنجم یه ذره دلگیره . غروب روز پنجم وقتی دارم توی جنگل قدم می زنم
یه جایی می بینم که میشه توش یه پناهگاه درست کرد زیر چند تا صخره که روش
با درختهایی که بالای تپه ی پشت صخره هاست پوشونده شده نزدیکش حدودا 500
متر پایین تر یه رودخونه است و خوشبختانه نزدیک درخت های میوه ای هست که
پیدا کرده بودم طبعا یه روز طول می کشه تا وسایلمو جمع کنم تا بیام این
جا ...

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

Adaptive control

فقط من و نسیم می دانیم که چرا اولین بار دندانم را به جای آمالگام با کامپوزیت رنگ دندان پر کرد.

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

بزرگترین سهم را در شکل گرفتن شخصیت یک انسان دوران کودکی آن شخص دارد من کلاس اول دبیرستان یک معلم زبان داشتم این معلم ما همیشه کفش های قرمز می پوشید ، آخر ترم ازش پرسیدیم ماجرای این کفش ها ی قرمز چیست و او گفت وقتی خیلی کوچک بوده دلش یک کفش قرمز می خواسته که مادرش هیچ وقت برایش نخریده او هم حالا این حرکت را می زند که همیشه کفش قرمز می پوشد ، خداوکیلی قصد تمسخر ندارم اما انگار واقعا بعضی آدمها درون کله شان به جای مخ تنها یک سیم است که اگر قطعش کنی گوش هایشان می افتد ، آخر یکی غم نان دارد یکی غم فلان یکی هم غم کفش های قرمز دارد ، بعد این ها بزرگ که می شوند وفتی می خواهند به پدر مادرشان اثبات کنند که الان اختیارشان دست خودشان است از این حرکات مسخره می زنند ، نه اصلا قضیه این است که اینها لیاقت داشتن پدر و مادر و سقف بالای سر و غذای گرم و ... ندارند لامذهب ها ، نمی فهمند پدر و مادر واقعی همه چیز را نمی اندازد جلوی بچه اش ، همین من که بچه بودم خیلی چیز ها می خواستم مادرم برایم نمی خرید ، خوب می کرد ، اصلا باید یکی هم می زد توی سرم می گفت ببین فلان بدبخت را . اصلا وقتی همه چیز به یک آدم بدهی فردا می شود یکی از این آدم ها خودخواهی که من اخیرا تجربه شان کردم .

۱۳۹۰ مرداد ۱۹, چهارشنبه


دوست را با ناله شب های بیداران خوش است

با تقریب نسبتا خوبی کف کردم .

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

توی خونه ی جدید برای مدتی خط تلفن نداریم و متعاقبا از اون جایی که تو این مملکت همه چیز خیلی زود راه می افته تا ای دی اس ال راه بیافته ... سلامی دوباره دایال آپ
همیشه شاد نیستی که مبادا غریبی گوشه ای از این زمین غمگین باشد
بیا و یک بار فکر کن بدبخت ترین غریب این جهان تویی
بیا و یک بار بدبخت ترین ، شادِ این زمین باش

۱۳۹۰ مرداد ۱۴, جمعه

23 سال از زندگیم رو توی این خونه بودم ، توی این شهر بودم .
این که دل بستن خوب باشه یا بد برای من مهم نیست ، چون من به این خونه دل بستم ، بهش عادت کردم ، بیشتر از همه به اتاقم .
همیشه فکر می کردم سال های خیلی قبل ، حرف از میلیون ها سال و اینهاست ، اینجا چی بوده ! ممکنه زیر آب بوده باشه یا اینکه محل زندگی دایناسورها ، این یعنی برام مهمه .
حالا کم کم باید باهاش خداحافظی کنم .
خاطره ی خوب و بد ، یکی دو تا نیست که بخوام بنویسم ، زیاده .
اما هر چند هزار سال ، میلیون سال ، میلیارد سال که بگذره ، یه روز یه آدم زمینی ، به اسم نیلوفر ، اینجا ، این تیکه ی زمین ، تو ایران ، تو کرج ، تو این خونه ، روی این مبل نشسته و میگه که : 23 سال از زندگیم رو توی این خونه بودم ، توی این شهر ...

۱۳۹۰ مرداد ۸, شنبه

برنامه بریزم ، برنامه ام رو اجرا نکنم ، کلافه می شم ، کلافه می شم ، کلافه .

۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

Gothic World

اینکه آدم علایقش با خیلی از آدم های دیگه متفاوته نباید باعث بشه که ازشون دست بکشه ، شاید حتی دیگران نتونن درکش کنن و این از چیزهای کوچیک مثل موسیقی شروع می شه و می رسه به ابعاد بزرگتری از زندگی ... فقط به همون میزان که علایق یه نفر متفاوت می شه دنیاش هم متفاوت میشه و شاید این قسمتش زیاد جالب نباشه .

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

ببین ... می دونی چقد ... خودت حدس بزن .

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه


آخرین بار برای فرزان تقریبا دو ساعت داستان گفتم که بخوابه ، ترکیبی از  شنل قرمزی ، میژن ایمپاسیبل ، ... 

نمی خوابید 

قبل از من هم محمد یک ساعت داستان براش تعریف کرد 

روز قبلش فقط 5 دقیقه براش داستان تعریف کردم ، خوابید ه بود .
 چند سال پیش خیلی  آدم ها را جدی می گرفتم ، اما اشتباه می کردم ، نباید جدی گرفت !
حرف این نوشته اما چیز دیگری است ، برخورد با قشر خاصی از جامعه که در سنین خاصی تجربه کردم شامل دو دسته از آدم ها که به خوبی مکمل یکدیگر هستند ، دسته ی اول آدم هایی با نوعی دیکتاتو.ر کوچک در درون ، آدم هایی خودخواه و خودبزرگبین که منافع خودشان را به همه چیز ترجیح می دهند ، دچار نوعی اعتماد به نفس کاذب ، این دسته از دور بسیار جالب به نظر می رسند اما امان از روزی که اندکی از این فاصله کاسته شود ، دسته ی دوم آدم هایی هستند ضعیف النفس توسری خور ، ظاهربین که عقده ی دیده شدن دارند ، هر چقدر که بیشتر توی سرشان بزنی بیشتر خم می شوند ، این دو دسته که به هم می رسند اولی هی می زند توی سر دومی، دومی هم هی بیشتر سرش را خم می کند ، این دسته ی دوم با کلمه ی عزت نفس کوچکترین آشنایی ندارند ، این نمونه ی کوچک آماری را که بزرگ کنی می شود عوام و حکو.مت . دومی هی می زند اولی هی بیشتر سر خم می کند . خلاصه که به هیچ کدام از این دو دسته نمی شود اعتماد کرد .

این بود انشاء من با اندکی سانسور

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

ذهن آدم یک سری ضعف دارد ، نه نمی توان گفت ضعف یک مدلی دارد که اگر بتوانی به چیزی عادتش دهی می توانی از آن بهترین استفاده را بکنی ، پس این ضعف نیست ، یک قابلیت مثبت است ، حتما سال های آینده این را به خاطر خواهم آورد ، که تا زمانی سعی می کردم از این قابلیت هیچ استفاده ای نکنم یا به قول خانم دریکنده معلم دیفرانسیل دبیرستان گذاشته بودم خاک می خورد ، نمی دانم چرا مثل این که آن جا روی میز یک مک بوک باشد و من چون هیچ شناختی نسبت به آن ندارم همین دِل خودم را ترجیح بدهم ، تحجر نیست نوعی احتیاط است ، ترس از این که به این روند عادت کنم و نتوانم از آن بیرون بکشم ، اما بالاخره می ارزد که آدم در زندگی اش یک کارهایی که می داند نتایج خیلی ناگواری نخواهند داشت را امتحان کند ، قضیه از این قرار است که تا قبل از این چند هفته برای کار هایم هیچ حد و حدودی مشخص نمی کردم روندی است که برای خیلی چیزها در پی گرفته بودم ، از درس خواندن برای کنکور پشت پنجره ی اتاق گرفته تا همین چند هفته پیش که امتحان های این ترم را دادم و به روال تمام ترم های قبل استفاده از اینترنت هیچ حد ومرزی نداشت ، مثلا نیم صفحه از جزوه ، 100 آیتم از گودر که البته این ها بد نبودند و خیلی هم فان بودند اما خیلی چیزهای دیگر خارج از درس که این یکی را اصلا دوست ندارم بنویسم چون خاطره ی بد نوشتن ندارد ، خلاصه تصمیم بر آن است که کمی از این قابلیت محدود کردن ذهن استفاده کنیم در درس را یک دو روزی است استارت زده ایم و به جنان نتایج خارق العاده ای دست یافتیم که با خودمان بسیار حال نمودیم در دیگر ابعاد زندگی هم باید پیاده اش کنم از یرداشتن ابرو و مسواک زدن و ورزش کردن و آرایش کردن گرفته تا بزرگترین مسائل زندگی ، کمی هیجان زده ام چون وقتی می بینم بدون این که کسی بداند یا توصیه ای از شخصی شنیده باشم این راه را شروع کرده ام از خودم خوشم می آید ، به به مگر می شود نیلوفر این طور باشد ، یک روز که شاید سنم خیلی زیاد شد می آیم اینها را می خوانم و به یاد می آورم که عجب انسان تغییر می کند .
البته برایم تا حدودی سخت است ، اما شدنی است .
یکی این روزها به من گفت نمی توانی با یک دست دو هندوانه برداری ، من سال دیگر می بینم که چه می شود یا یک هندوانه یا هر دو هندوانه یا هیچ.

* هر جقدر هم سخت باشد که نیست ، یک بار متفاوت زیسته ام.


۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

غم دل چند توان خورد



این حال نباش
ویران نباش
ویرانه دیده ای ... رو بگیر از نگاه ترحم انگیز رهگذرها
غم مخور
گل باران کن این کلبه ی ویران
کمتر بشکن ، کمتر ، آرامتر 

آره می دونم خونه های san clemente جلوت لنگ پهن می کنن.


Supernatural


یه گوشه می شینه ، فکر می کنه .
فکر می کنه ، یه گوشه میشینه .


۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

کدوم کوه و کمر ...
کدوم مه ...

۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

من اگر 1 درصد هم برام مهم بود که دیگران در موردم چی فکر می کنن یا چی در موردم قضاوت می کنن ، اول نگاه می کردم ببینم خودشون چه جور آدم هایی هستن ، مثلا من اهمیت نمی دم که یک بِچ یا یک سان آف اِ بچ (به تفکیک جنسیت ) در موردم چی فکر می کنن . این حرف ها کاملا برای من اثبات شده است حداقل در مورد اول .

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

جاهل به حجم کار می اندیشد ، عاقل به روشی برای حل کار .

۱۳۹۰ خرداد ۲۶, پنجشنبه

من این ها را برعکس می خواهم

.
.
.

یک کیلومتر
بک متر
یک سانتی متر
یک میلی متر

فاصله می دانید چیست ؟
خدا که داشت دنیا را می آفرید ، نمی شد همه ی آفریده ها نزدیک هم باشند ، فاصله باید می آمد ، نمی شد مجموعه ای از همه ی آنچه باید باشد کنار هم بی فاصله قرار بگیرند ، زندگی را تغییر همین فاصله ها می سازد ، جدای از این ، همه ی آفریده ها به یک اندازه با هم سازگاری نداشتند ،مثلا  آب که می آمد دیگر آتشی نبود ، این شد که همه را جدا کرد ، حتی ما آدم ها را... اینجا بود که عده ای محکوم شدند به آنچه که امروز به آن فاصله می گوییم .
می دانید سیل و زلزله و آتشفشان و طوفان و تولد و مرگ ستاره ها و سقوط یک قطره آب در یک برکه و آرام آرام یخ زدن قندیل ها در قطب همه اش می شود بخشی از آفرینش که ما همه را با هم نمی بینیم ، اما حرف آخر تنها یک چیز است و آن رسیدن به تعادل است .

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

من مثل یک بچه ی خوب دارم درسم را می خوانم که محمد می آید می گوید ، این آهنگ  "on the floor" از "j lo" را شنیده ای ، منم می گویم یک بار که ضرری ندارد گوش می دهیم ، یک بار می شود ، دو بار ، دو بار می شود ، سه بار ، سه بار می شود ...
حالا مگر درس در سرمان فرو می رود!؟ نه نمی رود ! حالا مگر ما از این آهنگ دل می کنیم ؟! نه نمی کنیم !
حالا آمده می گوید هی یک آهنگ دیگر هم هست ، ما هم از خدایمان می گوییم بفرست :دی


۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

یک بخشی از وجودمه که ساکت وایساده داره نگاه می کنه قبلا این طوری نبود ، یک عالمه باهاش بحث کردم این طوری شد ، قبلا بی کله بود ، البته خودم به هیچ وجه نمی خواستم این طوری بشه مجبور شدم  ، الانم همین طوریه اگه بیچاره رو ولش کنم می خواد خیلی کارا بکنه خیلی حرفها بزنه ، ولش نمی کنم ، خودسانسوری نیست می خوام بهش یاد بدم که اول خوب نگاه کن خوب گوش کن بعد ... این با طبیعت من در تناقضه ، کلا توی یه شرایط دیگه ای من می تونستم اونی باشم که باید باشم ، آدم نیاز داره اونی باشه که توی تصوراتش می سازه نه فقط خودش ، بلکه آدمهایی که بهشون وابستگی داره و شرایطی که بهش می گن زندگی !
جنبه ی محیط نمی ذاره ، اینه که می خوام بهش یاد بدم ، می دونم ازم بدش می آد ولی از دست من کاری ساخته نیست ، همینه که هست ، ترجیح می دم خودم شادی ها و بی کلگی های نیلوفر رو ببینم تا اینکه دیگران بزنن تو ذوقش . 

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

تراس دارد
روی نرده های تراس گلدان های گل شب بوست 
دیوار های حیاط کوتاه اند از جنس نرده اند شاید ، چه کسی می داند ؟!
به نرده ها یاس رونده پیچیده 

شب ،  عطر شب بو








۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

مادر همیشه قبل از هر فرد دیگری متوجه میشود ! 

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

این دنیا به طرز عجیب و غریبی کوچک است  ، انقدر عجیب و غریب که الان من از تعجب نمی دانم چه کار کنم ، نمی دانم چه طور بنویسم ، این را باور کنید من حیرت زده ام . 

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه


توی آزمایشگاه آزاد یک مشت فنچ 88 ای وفلان جلوی باد کولر نشسته بودند و من تمام این دانشگاه را برای یک سلف 0.1 میکرو هانری زیر پا گذاشته بودم ، آنجا هم پیدا نکردم سلف را گفتم بگذار حداقل تا یک جایی از کار را همین جا پیش ببرم ، فنچ ها هم رفتنه بودند سر کلاسشان و من تنها بودم ، وسایلم را در آوردم شروع کردم به کار هویه را گذاشتم گرم شود ، همین طور پی سی بی را بالا پایین می کردم و بررسی اش می کردم ، آمدم هویه را بردارم که یکهو سه متر پریدم هوا ، لعنت خدا اشتباهی سر هویه را گرفتم ، سه تا از انگشتهایم به فنا رفت ، توی کیف من همه چیز می شود پیدا کرد حتی پماد  سوختگی ، زدم به دستم رفتم دستم را گرفتم زیر آب سرد ، حالم گرفته شد ، اما باز وایسادم تا جایی که می شد ، تقریبا همه را لحیم کردم یکهو سوزشش زیاد شد گفتم بی خیال بروم خانه ، وسایل را جمع کردم آمدم خانه ، تمام راه دستم می سوخت بالا گرفته بودم ، نزدیک خانه تشنه ام شده بود ، رفتم سه تا رانی گرفتم برای خودم و مامان ومحمد ، آقا رحیم گفت فلانی هستید نه ؟! گفتم بله ، گفت دکتر نشده ای هنوز ؟ (آمار خانواده ما را همه ی محل دارند به سلامتی) گفتم نه ! تازه امروز دستم را هم سوزاندم ، گفت اِ شما چی می خوانید گفتم برق گفت اِ آفرین پس چرا وقتی می گویم دکتر شدید می گویید نه ؟ می شوید مهندس آخر دیگر؟! ، می خواستم بگم خواهرم را با من اشتباه گرفته اید حوصله نداشتم برایتان توضیح بدهم  ، نگفتم ، یا حتی فکر کردم آخر ابله ما هم می شود دکتری بگیریم بعد می گویند فلان ، نگفتم این را هم ، برداشتم رانی ها را آمدم بیرون ، آمدم خانه . 

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

The way you stare 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سه‌شنبه

توی راهرو جایی که آخرین بار دراز کشیده بودی ، جایی که من دست روی سرت کشیده بودم ، این روزها یاس رازقی گل می دهد ، این گل های ریز و کوچک و سفید ، این ها قدر دلتنگی من معطرند ، راستی پدر می دانستی می گویند فلانی جایش سبز :) 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

خودم دلم می خواد که الان اونجوری که تصورش می کنم باشه ، هیچ کس نمی تونه بگه نه !

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

Pale blue dot



"From this distant vantage point, the Earth might not seem of particular interest. But for us, it's different. Look again at that dot. That's here, that's home, that's us. On it everyone you love, everyone you know, everyone you ever heard of, every human being who ever was, lived out their lives. The aggregate of our joy and suffering, thousands of confident religions, ideologies, and economic doctrines, every hunter and forager, every hero and coward, every creator and destroyer of civilization, every king and peasant, every young couple in love, every mother and father, hopeful child, inventor and explorer, every teacher of morals, every corrupt politician, every "superstar," every "supreme leader," every saint and sinner in the history of our species lived there – on a mote of dust suspended in a sunbeam.
The Earth is a very small stage in a vast cosmic arena. Think of the rivers of blood spilled by all those generals and emperors so that, in glory and triumph, they could become the momentary masters of a fraction of a dot. Think of the endless cruelties visited by the inhabitants of one corner of this pixel on the scarcely distinguishable inhabitants of some other corner, how frequent their misunderstandings, how eager they are to kill one another, how fervent their hatreds.
Our posturings, our imagined self-importance, the delusion that we have some privileged position in the Universe, are challenged by this point of pale light. Our planet is a lonely speck in the great enveloping cosmic dark. In our obscurity, in all this vastness, there is no hint that help will come from elsewhere to save us from ourselves.
The Earth is the only world known so far to harbor life. There is nowhere else, at least in the near future, to which our species could migrate. Visit, yes. Settle, not yet. Like it or not, for the moment the Earth is where we make our stand.
It has been said that astronomy is a humbling and character-building experience. There is perhaps no better demonstration of the folly of human conceits than this distant image of our tiny world. To me, it underscores our responsibility to deal more kindly with one another, and to preserve and cherish the pale blue dot, the only home we've ever known."

Carl Sagan 

موقع هایی که ناراحتم به این قضیه خیلی فکر می کنم ، این جوری آدم مشکلاتش رو کوچیک میبینه در برابر عظمت اون چیزی که این نویسنده و ستاره شناس به بهترین وجه توصیف کرده .

از اینجا می تونید ویدئوش رو ببینید. من چندین بار دیدم و هر بار بیشتر لذت بردم .


۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

به نظر من کوچه ی 206 ام در چهارباندی مهرشهر تقریبا مشابه محله ی بورلی هیلز در اِل اِی می باشد ، شاید تنها جایی است در ایران که ارزش زندگی کردن را دارد ، بعضی اوقات فکر می کنم اگر یک روز مجبور بشوم در ایران زندگی بکنم تمام جانم را می کنم که یک خانه ی ویلایی توپ در مهرشهر بخرم ، تازه یک هَمِر هم می خرم ، اما...همین جاست که یکهو آدم دچار وجدان درد می شود فکر می کند اگر بتواند با نصف همان پول یک خانه در جایی یکم دست پایین تر بخرد و بقیه اش را کمک کند به یک آدم نیازمند باید چه کار کند !؟ حتی اگر قبلا خیلی به بقیه ی آدم ها کمک کرده باشد !؟ بعد فکر کردم خوب آدم خودش هم دل دارد دیگر !!!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

خنده دارترین بخش وقایع را فقط کسی که شانسش را داشته باشد می بیند ، من چند بار شانسش را داشته ام :دی
The wildness inside . It does exist and I have started looking for that . 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

ماهی را از آب کشید بیرون ، بدبخت تقلا می کرد خودش را رها کند ، زل زده بود توی چشمهای ماهی ، یک جور احساس قدرت می کرد لابد ، ماهی آخرین فشار ها را می آورد ، همین طور راست راست نگاهش می کرد ، فقط منتظر بود بمیرد ، ماهی را محکم نگاه داشته بود و از اینکه ماهی داشت عذاب می کشید لذت می برد ، "چطور اجدادم از این لذت حرفی به میان نیاورده اند ؟"  بی شک من موجود درنده ی باهوشی هستم ! این یک جنگ است ، جنگ شناختن توانایی هایم به هر قیمتی ، جسارت می خواهد ، رسوایی به بار می آورد ، هنوز ماهی را نگاه داشته بود و نگاه می کرد . ماهی مرده بود ، اولش باز هم یک جورهایی احساس قدرت می کرد ، تا اینکه انگار یک چیزز درونش خالی شد ، دلش برای ماهی تنگ شد ، چطور همین چند دقیقه این طور وابسته اش کرده بود ! به زانو افتاد ، گریه می کرد ، یکجور احساس حماقت و پوچی تمام وجودش را فرا گرفته بود ، تمام شب کنار برکه به لاشه ی ماهی چشم دوخت ، انگار یک تابلوی نقاشی را نگاه کنی و از دیدنش سیر نشوی ، این یک جنایت بود و در دادگاه رسیدگی به این جرم شاکی تنها ماهی نبود بلکه دیگر خودِ او نیز با چهره ای برافروخته خواستار اشد مجازات برای این قاتل سنگدل بود ، ماهی را به غار برد ، روی صخره ای گذاشت و ماهی سال ها بی حرکت همان جا ماند و پوسید .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

I don't know if it is right that " the only important issue is to reach our purpose no matter what could be wasted " 

I am not sure but can't we enjoy the way we reach the top of the mountain more than the moment we reach the peak!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

Error 404


What if one who knows what I need
abstains from giving me what I need
Then I feel like Error 404

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

ونک از تاکسی که پیاده شدم طبق معمول چهارشنبه ها رفتم ذرت مکزیکی خریدم که در صف مسافرهای کرج بی کار نباشم ، یکهو فکر کردم الان که زود رسیده ام ونک حوالی ساعت 4 بروم پایتخت یک سری سوال درمورد باطری لپ تابم بپرسم ( یک سالی می شود که باطری اش پیاده شده ، زیگورات هم می گوید باطری موجودی ندارد ) همین طور ولیعصر را قدم زدم و ذرت مکزیکی ام را هم خوردم ، رسیدم همین طبقه اول پریدم توی یک مغازه قیمت پرسیدم طرف گفت باید زنگ بزند ، چون چند بار شماره را گرفت متوجه اعداد شماره اش شدم ، بالاخره گفت 88 تومان من هم گفتم خوب هر موقع بیایم دارید دیگر !؟ گفت آره ، ابله فکر کرد الان پول در می آورم می گویم برو یک دانه بیاور ! رفتم بیرون یک جای دیگر پرسیدم شروع کرد زنگ زدن به شماره دقت کردم همان بود ! (بین حرف هایشان سارنگ را هم شنیدم) خلاصه آقاهه گفت : 65 تومان 9 سل 60 تومان 6 سل ، تشکر کردم آمدم بیرون ، یک جای دیگر رفتم یارو دوباره زنگ زد گفت : 65 تومان 6سل ، 75 تومان 9 سل ، گفتم آقا چرا اینجوری است ؟! هر کدامتان یک چیز می گویید ؟! گفت مگر چه قیمت هایی شنیده ای ؟ گفتم : فلان و فلان وفلان ، گفت خانوم بعضی ها اریجینا لند بعضی ها نیستند (من هم در دلم گفتم : خندیدم به گور فلانت !) خلاصه چند جا هم پرسیدیم گفتند vostro 1400 دیگر عتیقه است نداریم تا اینکه از دو نفر پشت هم شنیدم که طبقه سوم سارنگ ! خلاصه رفتیم سارنگ گفتم آقا این فلان چقدر است گفت  65 تومان 9 سل 60 تومان 6 سل گفتم اوریجینال است گفت بعله ! حالا هنوز ته این اریجینال و فلان را در نیاورده ام اما نکته این جاست که اون مغازه اولیه همین ماسماسک را داشت حداقل 33 تومان گرانتر می گفت چون به همین سارنگ زنگ زده بود ، آخر مرتیکه ی فلان فلان شده ، آخر حرام خور ، آخر .... خوب بود می رفتم می گفتم بگو ببینم از کجا این باطری را می خواهی بیاوری مردک !
خلاصه هنوز که نخریدم ولی عجب جانور هایی در این مملکت می زیند !

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

می خواهم تمام کتاب های چارلز دیکنز را بخوانم ، از طغیان (نیکلاس نیکلبی ) شروع کرده ام  ،  کار خوبی است به نظرم ، اما یک جای کار می لنگد ، انگار این طور پر کردن وقت هایم بیشتر یک نوع ترحم در حق خودم است . 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

مثل امواج ِ اقیانوس 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

داشتم تمرین هایی که فردا قرار است تحویل دهم را گوگل می کردم جواب دوتاشون رو پیدا کردم  ، همین طور فکر می کردم و فکر می کردم بی ربط ، بالا ، پایین ، چپ ، راست ، مرکز ، یکهو یاد یکی از آهنگ های Fort minor افتادیم یک جایی اش یک چیزی می گفت ما کمی تغییرش دادیم این حاصل شد : my bloody pain is their f#ckin pleasure
آره نیلو your bloody pain is their f#ckin , f#ckin pleasure 

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

چیز های خوب ، چیز های خوب بیشتری به دنبال خودشان می آورند . چند وقتی است که از طریق گودر با کانال پیش خوان کتاب در youtube که در نشر چشمه فیلمبرداری می شود آشنا شده ام ، به نظرم کار محشریست ، خوب یا بد آدم یاد می گیرد خلاء ناشی از نداشته هایش را پر کند ،  چرا؟! چون امروز داشتم به نسیم فکر می کردم ، بخش عظیمی از شخصیتم را او رقم زده است ، از 12 ، 13 سالگی کتاب هایی را که مناسب می دید به من می داد که بخوانم ، اسکارلت ، زن بر سریر قدرت ، خرمگس ، ربکا ، جین ایر ، بلندی های بادگیر ، ... بهار وقت نمایشگاه کتاب که می شد بدون شک برنامه مان به راه بود ، نسیم همیشه چیز تازه ای به من یاد می داد ، ازدواج که کرد و رفت پایه ی تمام برنامه های من هم رفت ، الان چند وقت است که می خواهم بروم نشر چشمه ، کافه پراگ ، ... همش دلم می خواهد یک آدم پایه ی خوب باشد ،. این شد که خلاء ناشی از این احساس را با تماشای پیش خوان کتاب پر می کنم ، خدا را چه دیدید شاید یک آدم پایه و کتاب خوان هم پیدا شد با هم رفتیم نشر چشمه !

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

فکر می کنم خانواده ها دو دسته اند : خانواده هایی با علایق و سلایق خسته و خانواده هایی با علایق و سلایق غیر خسته ! خدا را شکر این اولی را تجربه نکردیم . 

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

airport




me : Is everything alright ?
you Yes. Everything's alright .




maybe someday

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

Conscience : something  enfolding my whole life , something I'm always challenging with , what could ever torture me the way it does !

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

یه روزی الیاس،پیامبرِ خدا،نشست بالای یه کوهی روی یه صخره، گریه کرد .

*یه بزرگی میگه : هر کسی شک به دلش را نده بی لیاقته چون مغرور و سبک مغزه .

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

اون استادیومی که تو لاست جک و دزموند بار اول همدیگرو دیدن  ، هر دوشون شبها می رفتن اونجا می دوییدن ، دلم از اون جور جاها می خواد ، شبها برم بدوم ، به نفس نفس بیافتم .

۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

کلا تاثیر قشنگی که آدم های مهربون تو ذهن آدم می ذارن قابل مقایسه با انواع دیگر رفتارها نیست .

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

سر رای برگشتنت آینه می‌کارم
گلدونای دلتنگ رو پله می‌ذارم
لحظه‌های بی قصه رو طاقت ندارم


۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

تنگ
 خیلی تنگ 

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

نمی دونم چرا بهم اینو گفت ؟!
If you don't trust people , people will not trust you



Laying in my bed , I was thinking about making a confession to myself so it just got started and I asked myself : tell me what you want ? and I gave the answer : you know it was hard to bear it , so I decided to lower the pain and then I started killing some specific things inside of me , it was just to make myself chill out . I was saying things that I really did not want to happen deep inside , I gave you my words It was not really what I wanted to happen but maybe it was the only way to make myself feel better and then I asked myself : There was no other choices ? and I gave the answer : You know it was maybe 2 years ago I was kind of inexperienced I don’t know what could I do ? there was pain and all I could do was killing the sickness inside of me so I started fighting my Instincts I was jealous , I WAS , but I could not bear the pain so I killed it inside of myself you know I used to tell myself the worst things could ever happen and then I was telling myself : so what girl ? I don’t want to see you getting hurt , You understand ?
It was like you see your boy sleeping with another girl and then you are like : So what? and you laugh and you can even enjoy it ! I think I was killing my consciousness ,You understand ? and now I am thinking if it was true what I have done or not ?
And then I asked myself : What have you concluded from these things happening to you and then I gave the answer : I found there is something more important , these things could have happened and then they just got happened , I needed a good friend , That was all , I didn’t care about other things , There was an 8 old girl inside of me she needed a good friend she never had , she didn’t care about biggies business , You know she had kind of imaginary world and it was not really imaginary it was her life it was what she needed , yes she was looking for a good friend . have you ever been in a long trip a very disgusting and trashy trip then if you are going through this alone you will feel like it’s too long , years , thousands years but when you have someone for instance a good friend it’s not that long , it’s short and joyful , you never want it to finish , You got it ? 

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

a highly volatile compound..In order to make it last and flourish one must temper it with wisdom.



۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه



حق خشنود باشد 



۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه


taking a hot shower , I gazed a gazy stare at streams of water falling through my hair , I whispered “… I am the bad guy of our story “

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

هی رفیق 

۱۳۸۹ اسفند ۲۶, پنجشنبه

"Insanity: doing the same thing over and over again and expecting different results."
Albert Einstein


He is right . 

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

انگار یه مدت خیلی طولانیه که سوار یه ترن هوایی شدم ، همه جور اوجی رو می شه توش تجربه کرد ، بعضی اوقات می ترسم بعضی اوقات نگرانم بعضی اوقات ترس و نگرانی رو می ذارم کنار فقط لذت می برم ، ولی خوب ، گیج ام چون :
it's the deed that makes the man

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

الان من آچمز شده ام
سرم هم درد می کند
فکرم خوب کار نمی کند
"What is wrong with you " در سرم تکرار می شود
یک عالمه حرف دارم
دلم دارد می ترکد

۱۳۸۹ اسفند ۲۱, شنبه


آدم گاهی اوقات فکر می کند که دارد تاوان پس می دهد .

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

میگه وقتی مخابراتی ها عدم قطعیت بین زمان و فرکانس رو دیدن برای این که بتونن فرکانس هایی رو که می خوان دقیقا به دست بیارن از فیلتر ها استفاده کردن ولی وقتی الکترونیکی ها عدم قطعیت بین مکان و اندازه حرکت الکترون رو دیدن یه سری فیزیک دان خودشون رو قاطی کردن (مثل هاوکینگ) چرت و پرت گفتن ، زدن جاده خاکی (فلسفه) اینه که هنوز راهش پیدا نشده . میگه برید کتاب آخریه هاوکینگ رو بخونید اعتقادتون به خدا چند برابر می شه بس که چرت گفته .

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه



ثبت می شود ساعت 10:45 یک شب زمستانی

شبگردی در حیاط باران زده - سگ لرز - بارانِ گوگوش

همراه من در کوچه باغ کودکی ، شب قصه ی آغاز و پایانت خوش است

۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

لگدکوبش کن

لگدکوبش کن

بگذار ساعتی

سربسته بماند

مستت می‌کند اندوه



۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه

to aim at the logical clarification of thoughts

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه




یک بوم نقاشی
دو هنرمند
یک اثر
قیمت ندارد
فروشی نیست



۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه


دلم یک اتفاق خوب می خواست ، یک اتفاق غیرمنتظره



۱۳۸۹ اسفند ۱, یکشنبه

که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

توهم کامل بودن فرهنگ ما و ابتذال فرهنگ غیر ما یک نارسیسم اجتماعی است که روزی فرو خواهد پاشید .

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

کنکور آزمایشی شرکت کردم و انتخاب کردم که کرج امتحان بدهم ، حوزه امتحانم شد دانشگاه تربیت معلم کرج ، یک جایی نزدیک کرج است به اسم حصارک که من برای بار اول پایم را می گذاشتم آنجا ، دانشگاه قشنگی بود خداوکیلی اما جای وحشتناکی بود ، کلا به نظر من کرج می شود چهارراه طالقانی به شعاع چند کیلومتر، بقیه اش کرج نیست lol بعد من همین طور در حال و هوای خودم منتظر بودم که راهمان بدهند برویم داخل ساختمان که یکهو یک نفر از پشت شانه هایم را گرفت و گفت : ببخشید من شما رو نمی شناسم ؟ من برگشتم ، مژده بود ! موهای طلایی اش lol حال و احوال کردیم ، گفت صنعتی اصفهان مواد می خواند ، جالب بود!همان آدم پانک سابق .

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه



هر دم زيادت می‌کنی دردم



پ ن (بی ربط) : گفتم شاید اینها باز جوگیر شدن زدن blogspot رو بستن ، اما گویا این طور نیست ! دلم نمی خواد اینجا ننویسم ، دارم به نوشتن در webs فکر می کنم .



Someone I will NEVER dissremember .And now ...


۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

چند سال زندگی در آمریکای جنوبی هیجان انگیز خواهد بود . 

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

با هر یک نفسی که می کشم درد از پشت چشم هایم تا جایی در پس سرم امتداد پیدا می کند . کلافه ام که می کند یک جمله به طور ناخودآگاه در ذهنم تکرار می شود چند وقت پیش فهمیدم که اگر اعداد را بشمرم البته به شیوه ی خاص خودم می توانم از تکرار شدن آن جمله جلوگیری کنم : 1 - 1 - 2- 3 - 2 - 1 - 2 - 3 - 3 - 1 - 2 - 3 - 4 - 1 - ...
محمد می گوید لابد ذهنت دو لایه می شود و دیگر فرصت فکر کردن به چیزی را نداری .
درد ، دردی لعنتی است .
تا به حال یک بار هم دعا نکرده ام که خوب بشوم . همه اش خرافات است .
نمی خواهم کم بیاورم ، من ضعیف نیستم .
این موقع ها وقتی می خوابم همش امیدم این است که وقتی بیدار بشوم دردم خوب بشود ،و گاهی  در 24 ساعت 4 بار بیدار می شوم و هنوز درد در سرم جولان می دهد .
درد آدم را کم حوصله می کند .
درد توان آدم را می گیرد .
اما درد انسان را بزرگ می کند .
الان سرم درد می کند ، درد لعنتی و همیشه یک سوال دارم چرا من ؟ این همه آدم ، بی عدالتی همین است . دردی که تقصیر داشتنش از تو نیست ، همه دست کمش می گیرند ، گاهی فکر می کنند خودت را لوس می کنی (البته به این نتیجه رسیدم که اگر کسی این قضیه را  در مورد من فهمید و فکر کرد که دارم افه می آیم و اینها همان جا در ذهنم یک چیزی نثارش کنم و فورا از تمام زندگی ام حذفش کنم ، یک گوساله هم از همین الان به همشان می گویم که دلم خنک شود !)
آدم نباید بگذارد چیزی باعث شود که سرش درد بگیرد ، خوابش منظم باشد ، نگران هیچ چیز نباشد ، هر غذایی را نخورد ،  عصبی نشود ، گریه را کلا از زندگی اش حذف کند مگر در اوج میگرن که دارد به ملکوت نزدیک می شود ، در محیط های شلوغ و پرسر و صدا حاضر نشود ، پشت هم متال گوش ندهد ، جاهای گرم زیاد نماند ، سیر و پیاز نخورد به طور خاص ، پشت هم به مانیتور زل نزند ، با آدم های مودی که روی اعصابشند نگردد ، زیاد نخوابد ...
می گویند از یک سنی به بعد میگرن از بین می رود ، نمی دانم شاید هم نرود ، در هر صورت اینها را نوشتم که یادم باشد چه دهانی در زندگی ازم صاف شد . می شود 15 سال .

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

" Ambition is the death of thought" Wittgenstein   wtf?

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

They fool themselves , I don't want to .
1:واقعا فک می کنی Step up 3d قشنگه ؟ 

2:نَ پَ تو قشنگی !

1:این همه فیلم معناگرا ؟ تازه ریتینگشم پایینه !

2:اون موقع که شما داشتی مشق الف می نوشتی ما معناگرا رو نستعلیق می نوشتیم .

- در مقایسه با 1 اش عالی بود .




۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

امروز یاد یک چیز مهم افتادم ! یک جک

 جواد بچه ها
بچه ها جواد


  در این جک نه محتوی بلکه نوع تلفظ حروف مهم است(جیم که باید در ترکیب با ز تلفظ شود ) ، کلا نمی دانم چرا اما در لحظه های جدی زندگی ام این جک خیلی به ذهنم آمده ، در اوج بحران در کشاکش یک فاجعه ناخودآگاه یاد این جک می افتم و خنده ام می گیرد ! خیلی احساس خوبی است گاهی اوقات با همین یک جک می توانم تمام احساسات یک ایتیست نسبت به زندگی را درک کنم ، مثلا سال اول که بودم 7 صبح مترو صادقیه ، اعصاب همه جوره داغان ، یکهو مسخره بازی ام گل می کرد ، کسی که حواسش نبود ادا اطوار در می آوردم ، دو تا آدم که داشتن دعوا می گرفتن من هم زیر لب شر و ور می گفتم ، بعد کلی زور می زدم که تابلو نشود دارم از خنده می ترکم ، چیز عجیبی است یکهو همه چیز را ول کنی فقط جنبه ی طنز قضیه را بچسبی ، یا مثلا خیلی وقت ها که حالم خوب نیست و مثلا قیافه ام داد می زند یکهو یک چیزی از درون قلقلکم می دهد ، مرضم می گیرد در ذهنم به اطرافیانم هزار چیز نسبت می دهم ، کلا چیز خنده داری است .

استغفر الله ربى و اتوب الیه
در راستای مبارزه با فلان



۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه


"the least down to earth person "
hey "Uncle Sam" , someone named "Nilou" is here .

بی ربط است جدی نگیرید .

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

مثل وقتی که از بین یه سبد میوه ، دستات ناخودآگاه می ره سمت آلبالو
مثل وقتی که تو پیچ و خم های اسپیلی به دیلمان دستات مه رو لمس می کنه
مثل وقتی که تو سکوت جنگل های چالدشت فقط صدای پرنده ها می آد
مثل وقتی که شب های زمستون برف ها دونه دونه میشینن رو زمین
مثل وفتی که فقط صدای خوردن بارون به شیشه اتاقت می آد
مثل وقتی که بالای کوه روی صخره نشستی و فقط صدای باد می آد
وقتی که سرمو میارم بالا ، امتداد نگاهم از چپ وراست محدود میشه ، همه ی دنیا تو همین محدوده است .

نیم ساعت از دو نیمه شب گذشته . اتاقم تاریکه و فقط صدای بارون می آد .

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

اِریک کلاپتون می گوید : لیلا
من فکر می کنم : آی لیلا ، لیلا .
طبقه ی دوم گلستان وایساده بودم بپای خریدها و داشتم آدم ها را از بالا تماشا می کردم و فکر می کردم ، یکهو موبایلم زنگ زد ، گفتم بفرمایید ، گفت شما بفرمایید ، گفتم ببخشید فکر کنم خط رو خط شده و فوری قطع کردم بار دوم که زنگ زد بدون جواب دادن قطع کردم(نهایت حوصله ی یک انسان را می رساند) بار سوم که زنگ زد با لحن بدی گفتم بفرمایید گفت هی وایسا فلانی ام گفتم اِ فلانی خاک بر فلانت چرا عین آدم حرف نمی زنی و شروع کردیم حال و احوال و حرف زدن ، فلانی یکی از دوست های قدیمی ام است ، واقعیتش چند وقت است که به این نتیجه رسیده ام که آن قدر که من تلاش می کردم رابطه ام با دوستان قدیمی ام برقرار بماند ، بقیه تلاش نمی کردند، دلسرد شدم ، گفتم اصلا آنچه از بین رفتنی است همان بهتر که از بین برود بی خیال همه ببینم کسی کاری می کند یا نه ، این اولیش بود ، حالا بقیه هم کم کم شروع می کنند . هر آدمی یک روز به این نتیجه می رسد که بخش های آزار دهنده ی زندگی اش را حذف کند ، اصلا یکی از بزرگترین لطفهایی که یک انسان می تواند در حق خودش بکند این است که چیز های آزاردهنده را از زندگی اش حذف کند .



۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

For me "Google Reader" was the biggest phenomenon after "Email" .
used to find 50 % of my useful information there , by now reaches 90 % .

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

In the crowd one is pointing and hundreds are watching the only true conclusion comes from a high conception mixed with a real deep feeling .

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه



"برف را دوست می دارد کسی که دلم برایش آب می شود"


ع روشن

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

ساعت 2 نیمه شب است از دین مارتین آهنگ گوش می دهم 

این یک رویای قدیمی است
یک شب زمستانی در محوطه ای پوشیده از برف ، بین دو ردیف سرو
روی برف رد قدم ها مانده
دورتر از تنها امارتی که آن نزدیکی است و سرتاسر شیشه ای است و سایه هایی که گویا مهمان ها هستند
یک لحظه مکث


می شود ترکیبی از "سواِی" و "لِت ایت اِسنو"

 

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

-چرا نمی فهمی نیلوفر ؟ چرا؟
-دست خودم نیست . چرا هیچ راهی نیست .


I have convinced my self , This I swear
If tears drop down , Its not anyone's fault but mine
If I've been left alone with my dreams it's not anyone's fault but mine
if I truely have a pain in my heart its not anyone's fault but mine
and I will tolerate this for the whole of my life
I chose to make a pure feeling its not anyone's fault but mine

I have a lonely drunk soul


کاش میدونستی .




اندر مزخرفات فیلان ...

این فرنگی ها که می گویند Home sweet Home الکی نیست ، گرچه خانه ی برادر آدم دست کمی از خانه ی خود آدم ندارد اما دیگر این طور نیست که هر غِلَطی(به کسر غ و فتح لام ) می خواهی بکنی مثلا حتی اگر لپ تاپت را در توالت هم باز کنی اینترنت داشته باشی و برای هر لحظه ات بتوانی یک چیزی جور کنی امروز که بازگشتم به دهاتمان اول بر اثر 800 میلی گرم ایپوبروفن + 800 میلی گرم ارگوتامین سی (البته تنها آمار یک روز است یعنی در این ماه اگر حداقل 5 بار سردرد گرفته باشم می شود به عبارتی 4 گرم ایپوبروفن و 4 گرم ارگوتامین سی ) به مدت فیلان ساعت در خواب عمیق سیر نمودم و بسیار چسبید و حتی خواب دبدم که مجلات اسپکترامم آمده که ظهر محمد گفت که مجلاتت آمده و من بسیار خوشحال شدم که باری دیگر رویای صادقه دیدم و بعد محمد گفت که نیلوفر این قدر نخواب من گفتم به خاطر قرصهاست بعد گفت اینقدر همین طوری ایپوبروفن نخور که من در اینترنت خوانده ام خطر حمله ی قلبی را بالا می برد اما او نمی داند من چه استرسی داشتم وقتی نیم ساعت قبل از امتحان معماری کامپیوتر میگرنم شروع شد و من قاط زده حیران و سرگردان دست به دامان پاک ایپوبروفن شدم... این جنیفر کانلی توی دارک واتر یک سکانس نشان می دهد بعد از 48 ساعت خواب به خاطر مسکن های میگرن بیدار شده دروغ نمی گه ... این میگرن پدرسوخته تنها رقیب دوران زندگانی من است ... اما خوب حالش را می گیریم هاهاهاها ...

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه


ای کاش قضاوتی در کار باشد

۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

1) اگر ادینگتون جلوی سیا.ست وای نمی ایستاد ، شاید هیچ وقت نظریه انیشتین اثبات نمی شد . حالا امروز به طور اتفاقی زیر صفحه اول گوگل این رو دیدم :
Are you the next Einstein? Prove it at the Google Science Fair!


طیق معمول صفحه بدون پرا.کسی باز نمی شد و بعد از باز کردنش هم دیدم که اسم ایران جزء لیستشون نبوده . بعد یهو این قضیه ادینگتون از ذهنم گذشت . شاید هم من دارم چرند می گم و واقعا لازم که یک همچین کاری بکنند !

2) دیشب این آهنگ رو دانلود کردم ، احساس می کنم محشرترین آهنگی که تا به حال شنیدم
بعد یهو دلم خواست حتما شجره ام برسه به حضرت ابراهیم ! حالا چه ربطی داره شاید چون شهرشون محل تولد حضرت مسیح هستش !


۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه





ز دست دیده و دل هر دو فریاد



آدم اونه که نامردی ببینه ولی نامرد نشه . 

۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

می گویند در هر بی نظمی ، نظمی است . اگر تنها قسمت طنز این تئوری را در نظر بگیریم می شود من . بعضی اوقات ترس برم می دارد که چطور همه برای زندگی شان برنامه دارند و من همین طور دارم فقط پیش می روم با این فرق که من شاید دقیقا می دانم هدفم * چیست  اما برنامه ای برای رسیدن به آن ندارم ولی خیلی ها شاید فقط با برنامه پیش می روند ،همین، بی هدف ، البته این طور پیش رفتن زیاد هم بد نبوده شاید دقیقا همان قدر از زندگی ام نتیجه گرفته ام که دیگران که با برنامه پیش رفتند گرفتند شاید هم یک روز حالم گرفته بشود و آدم بشوم البته می گویند هر شکست ققنوسی را در وجود یک انسان بیدار می کند یا مثلا به قول استیو جابز بعد از هر شکستی نوعی احساس آزادی برای یک شروع تازه است . (این رو واسه بعد از این که کسی که خودش استخدام کرده بود تو اپل از اپل انداختش بیرون گفت ) خلاصه که شاید توی این بی نظم پیش رفتن من هم یک نظمی است که چشم بصیرت می خواهد برای دیده شدن .

* هدف درسی و شغلی و اینا .

این پست در راستای مبارزه با خود سانسوری است .

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

وی هدفون بر گوشش بود و با مدادنوکی اش در حال اجرای ضرب های جاز لارس بزرگ در هوا بود که مادرش وارد اتاق شد .
مادرش به او لبخند زد او به مادرش لبخند زد .
مادرش گفت چرا تختش را درست نکرده . او گفت خوابش نگرفت او هم لجش گرفت همان طور ولش کرد .
مادرش گفت آیا این گونه درس حالیش می شود .
او گفت مادر من برای این کارم دلیل دارم.
مادرش ظرف میوه را گذاشت و هنگام خارج شدن از اتاق به او یک لبخند عاقل اندر سفیه انداخت.
اما او دلیل داشت .

d-_-b -one- MetallicA

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه



 

 پنهان نشايد كرد سر مى فروش      


لب خندان بياور همچو جام    




 


۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه






There is a flame








2011
 
افراد آنلايند کنترک hit counter