۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

طبقه ی دوم گلستان وایساده بودم بپای خریدها و داشتم آدم ها را از بالا تماشا می کردم و فکر می کردم ، یکهو موبایلم زنگ زد ، گفتم بفرمایید ، گفت شما بفرمایید ، گفتم ببخشید فکر کنم خط رو خط شده و فوری قطع کردم بار دوم که زنگ زد بدون جواب دادن قطع کردم(نهایت حوصله ی یک انسان را می رساند) بار سوم که زنگ زد با لحن بدی گفتم بفرمایید گفت هی وایسا فلانی ام گفتم اِ فلانی خاک بر فلانت چرا عین آدم حرف نمی زنی و شروع کردیم حال و احوال و حرف زدن ، فلانی یکی از دوست های قدیمی ام است ، واقعیتش چند وقت است که به این نتیجه رسیده ام که آن قدر که من تلاش می کردم رابطه ام با دوستان قدیمی ام برقرار بماند ، بقیه تلاش نمی کردند، دلسرد شدم ، گفتم اصلا آنچه از بین رفتنی است همان بهتر که از بین برود بی خیال همه ببینم کسی کاری می کند یا نه ، این اولیش بود ، حالا بقیه هم کم کم شروع می کنند . هر آدمی یک روز به این نتیجه می رسد که بخش های آزار دهنده ی زندگی اش را حذف کند ، اصلا یکی از بزرگترین لطفهایی که یک انسان می تواند در حق خودش بکند این است که چیز های آزاردهنده را از زندگی اش حذف کند .



 
افراد آنلايند کنترک hit counter