۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه

یه جور مریض طوری سمفونی بیست و پنج موزارت رو دوست دارم 

۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

ازینکه چرا دور و برم خلوته ناراحت نیستم ، ازینکه چرا نمیشه آدم هایی پیدا کرد که علایق و رفتار و دیدشون نسبت به زندگی و مسائل مثل خودم باشه ولی ناراحتم ، میشه آدم الکی دور و برشو شلوغ کنه ولی خب مسخره است و پوچ  

۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

نمیدونم چرا نمیتونم قول هایی که قراره به خودم بدم رو برای دیگران به زبون نیارم ، ضعف بزرگیه به نظرم ، چیزی اگر قراره انجام بشه ، آدم اون قول رو به خودش میده و تمام ، حالا یا انجامش میده یا نه ، چه دلیلی داره دیگران بدونن؟ یه جور شوآفه بیشتر تا قول 

۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

طبیعیه که آدم جاهایی یا آدم هایی که بود و نبودش نه تنها اهمیت نداره بلکه بیشتر باعث میشه احساس آن وانتد بودن و تنهایی بکنه رو ترک کنه 

۱۳۹۳ آذر ۱۶, یکشنبه

99.9 درصد از آدمایی که تو زندگیم میبینم در 99.9 درصد از مواقع بُرینگن

۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

یه چیزایی هست انگار باید هر روز صبح که از خواب پا میشی به خودت یادآوری کنی ، آدم ها با هم فرق دارن ، شرایطشون روحیاتشون ، اینکه بخوای همه چیز رو صرفا با اون چیزهایی که میبینی قضاوت کنی دهن بینی ؟ عقلشون به چشمشونه ؟ محضه  . دنیا یه عالمه فاکتور داره ، آدم هایی که تو این دنیان زندگیاشون و روحیاتشون یه عالمه فاکتور داره ، یکی شاید تو این دنیا بوده که بهره هوشیش از میلیاردها نفر بیشتر بوده و آخر تو فقر و بدبختی مرده - یکیش همین برادر موتزارت عزیز - یکی شاید تو زندگیش هیچ خللی نبوده و همه چیز براش خوب پیش رفته ، یکی شاید میشده همه چیز براش خوب پیش بره ولی جایی از خودگذشتگی کرده و به اون چیزی که باید نرسیده ، یکی شاید ... اگر این جوری فکر نکنی اون وقت داری قضاوت می کنی اونوقت شاید یه جاهایی بشی مثل اون آدم های از خودراضی ، شاید خودت رو بذاری تو شرایطی که دیگران نسبت بهت ترحم کنن ، شاید خودت نسبت به دیگران ترحم کنی ، از ترحم متنفرم ، تازه فهمیدم چه چیز نفرت انگیزیه ، این ندیدن خیلی از فاکتورا باعث میشه قضاوت کنی/بشی ، دهن بین بشی ، ترحم بهت بکنن ، ترحم بکنی ، از خودراضی بشی /بشن ... 

۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

دیروز داشتم فکر می کردم چه خوب بود اون موقع که با چشم بسته باور داشتم مینشستم دعا می کردم نماز می خوندم حرف میزدم سر نماز با خدا ، خب روانی هم که در نظر بگیری آدم کلی تخلیه میشه ، چون خب آدم راحت حرفاشو میزنه ، بعد همین طور این فکرا تو سرم بود تا قبل خواب ، فکر کردم چرا همیشه بدبین به قضیه ی وجود خدا نگاه می کنم ، اگر امکان وجود نداشتن خدای عادل رو در نظر میگیرم پس خیلی احتمالای دیگه رو هم باید در نظر بگیرم ، از کجا معلوم یه خدا توی دنیا نباشه که همه ی اتفاقای خوب دنیا بخاطر بودن اون باشه ، در عین حال که ممکنه یه خدایی هم باشه که عدالت براش معنی نداره و مثل طبیعت رفتار می کنه ، نمیشه که فقط صفر و یک فکر کرد ، البته کلا بهترا آدم در این مورد هیچ نظری نداشته باشه ، ولی خب اینم یه احتماله دیگه ، یعنی میتونی احتمال بدی همچین موجودی ممکنه باشه و باهاش درد دل کنی 

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

من خواب را خیلی دوست دارم ، بیداری هم خوب است اما نه به اندازه ی خواب ، خواب چیز عجیب غریبی است ، مثل مسکّن است و خوشبختانه من اکثر مواقع خواب نمیبینم یا اگر هم ببینم بدون شک یا میبینم که آن خانه ی قدیمی مان دزد آمده و ما مچش را گرفته ایم و یا دزدها کار را به جاهای باریک کشیده اند یا اینکه در یک سری جاهای تکراری خواب میبینم که معلوم نیست چه خبر است ، داشتم می گفتم که خواب خیلی خوب است ، مرموز هم هست ، مثلا از کجا معلوم که هر بار که ما می خوابیم نمی میریم زیرا مغز ما بالکل تعطیل می شود و ما از کجا میخواهیم بگوییم که اصلا بعدش یا قبلش واقعیت داشته یا نه ، من دلم می خواست میشد به طور ارادی خوابم میبرد مثل برادر بزرگترم که سرش نرسیده به بالش خر و پفش بلند میشود ، خدا حفظش کند ، اما متاسفانه من نه وقتش را دارم که بیشتر از این که میتوانم بخوابم نه بدنم جواب میدهد زیرا اگر به زور بخواهم بخوابم سرم درد میگیرد . آدم که می خوابد تمام میشود و این خیلی خوب است ، من تمام شدن را دوست ندارم ولی تمام شدن یک سری چیزها را دوست دارم که خواب میتواند تمامشان کند . 

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

26

 آدم اگر همه سوالاش جواب داشته باشه زندگی براش راحت تر میشه ، حالا اگر سوالاش بی جواب موند دو راه داره ، یا خودشو آزار بده که چرا فلان چرا بیسار یا بگه خب حالا گیرم فهمیدم جوابشو بعدش چی ؟ گیرم زندگیت یا کسی گذاشتت تو شرایطی که یه عالمه سوال بی جواب برات گذاشت ، گیرم جواب همه سوالاتو فهمیدی ، چه قانع کننده چه چرت و پرت ، بعدش چی؟ درسته آدم از بلاتکلیفی در میاد ولی واقعیت اینه که نسبیه شرایط بعدش ، کلا ماهیت زندگی همینه ، شک دارم چاره ای جز فراموشی برای آدم باقی بمونه  دلم می خواد خوشحال باشم ولی نمی تونم ، یعنی لایه بیرونیم معمولیه ولی داخلم داغونه ، بعد هی نوشتم هی پاک کردم تا دیدم تنها حرف حساب میشه همین . دلم می خواد تا ابد تایپ کنم در واقع الان . دلم می خواد چیزای خوب بنویسم ، دلم می خواد چیزای خوب باشه که ازش بنویسم . 
خب اینجوری هم دارم خودمو گول میزنم در واقع 
عجب گیری افتادم 

۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

انگیزه موضوع عجیبیه ، من نمی دونم آدم ضعیفی هستم یا قوی ام یا معمولی ، توالی یه سری اتفاقا و کارهای آدمها میتونه انگیزه ی آدم رو بُکشه بعد اولاش هی پنیک می کنی و میچرخی دنبال اینکه این چیه که کمبودش انقدر آزار میده مگه قبلا اصلا ناخودآگاه من انگیزه ای داشتم که الان نیست و هی میچرخی و میچرخی درست مثل یه نوجوون که هی از خودش میپرسه آخرش که چی خدا چیه دنیا چیه زندگی هدفش چیه فقط با این تفاوت که هی از خودت میپرسی انگیزم برای زندگی چیه انگیزه ی بقیه چیه در واقع انگار از یه سری مرحله ها گذشتی به یه سطح فکری رسیدی که حالا که تونستم با فلان و فلان و فلان کنار بیام با این چه جوری کنار بیام . من خودم انگیزه داشتم ولی کشتنش ، حالا از رو خودخواهی یا مصلحت یا هر چی ، ولی الان که میدونم دیدم نسبت به زندگی چطوره وقتی میرسم به این نقطه یاد اون دیالوگ دکستر می افتم که داشت برای اون همکار سیاه پوستش تو کلبه می گفت که بعد از اینکه خودم رو شناختم و دنبال راه حل گشتم به خیلی چیزا فکر کردم دونه دونه راه حل ها رو گفت و وقتی رسید به خودکشی گفت نه خودکشی رقت انگیزه . این که من هم بخوام بذارم این موضوع بهم غلبه کنه همینه ، این موقع ها یاد همین موضوع می افتم ، اگر قبل ازین تونستم با خیلی از سوالام در مورد زندگی کنار بیام با این هم می تونم کنار بیام ، اینو میدونم که میشد این طور نباشم میشد این اتفاقا برام نیافته ولی برای من اتفاق افتاد و هیچ چیز دیگه درستش نمیکنه ، یه چیزی توی التماس کردن و ایگنور شدن هست که قدرتش در حد قتل نفسه ، ولی خب خیلیا تو این شرایط قرار نمی گیرن و نمیفهمن این شرایطو ، اولش گیج میزنی بعد کم کم کنار میای باهاش بعد یه نگاه به اطرافیات می کنی میبینی خیلیا اصلا این اتفاق تو زندگی براشون نیافتاده و هیچ درکی ازش ندارن مثل همون آدمهایی که بای دیفالت خدا و دین و دنیا و آخرت رو پذیرفته بودن و هیچ وقت یه سری سوالا براشون مطرح نشده تو تو شرایطی هستی که باز خودت باید گیلیمتو از آب بکشی بیرون . تو اتاقم بودم داشتم کارامو می کردم مامان صدام کرد گفت نیلوفر زوریخ تو سوییسه گفتم آره چطور ؟ گفت داره چهارسوی علم یه برنامه نشون میده ، رفتم پذیرایی ، معمولا حتی اگر صدام کنن ازجام پا نمیشم برم برنامه های تلویزیونو ببینم ، من همیشه سوییس رو دوست داشتم ، میگن مردمش آدمای سردی ان ، مامان میدونه من سوییسو دوست دارم ، دایی هم میدونه ، ناصر و محمد هم میدونن ، چند بار حرف رفتن به اونجا شد واسه ادامه تحصیلم گفتن اقامتش سخته ، راست میگن ، حالا کلا منظورم اینه که یه چیزیه که جذبم می کنه ، اسمش ، خیال بافی راجع بهش ، فکر می کنم هر جای دنیا که برم آخر عمرم باید چند سال سوییس زندگی کنم ، نمی خوام زود بهش برسم ، می خوام فقط یه چیزی باشه که با فکر کردن بهش خوشحال بشم هنوز ، یه رویای خوب دارم همیشه یه جایی که انگار میشناسمش ، تو زمستون تو یه شهر نورانی وارد یه کافه چوبی شبیه به کلبه میشم ، تو سطح شهر یه موسیقی ای شبیه به موسیقی سلتیک اسکاتلندی پخش میشه ، تو کافه چند تا مرد چاق و پیر با ریشای سفید نشستن دارن پیپ میکشن بوی قهوه و پیپ قاطی شده . 

۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

یه سری احتمالا هستن که آدم هیچ وقت نمیبینتشون و خب بالاخره اون احتمال ها هستن حتی اگر ما نبینیمشون و حتی ممکنه همین الان باشن مثلا اون یا این یا اونا ولی خب چی ؟ ما نمیبینیشمون و خب چی ؟ اونا مهمن و خب چی ؟ 

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

چند وقت است که به این نتیجه رسیده ام که من با این شخصیتم نباید دنبال داشتن دوست باشم و قطعا اگر همین چند نفر باقی مانده هم از دست بدهم آخرین حلقه های رابطه ام با جامعه قطع خواهد شد نگار شاید تنها کسی باشد که می توانم تحملش کنم گرچه او هم اندکی از خصوصیات مشترک سایرین که خارج از تحمل من است دارد آنچه او را همچنان نگه داشته است مهربانی بیش از اندازه ی اوست . خوب که فکر می کنم من دو لایه شخصیت دارم لایه بیرونی تر و جامع تر یک شخصیت مهربان و صبور و خاکی است که شاید دو تا سه سال بتواند بی نزاکتی بی شخصیتی خودخواهی و رفتارهای رواعصاب دیگران را تحمل کند و لایه ی درونی ام یک شخصیت سنستیو اسکپتیک وسواسی بسیار مبادی نزاکت و شخصیت است و کوچکترین قدمی خارج از حدود نزاکت برآشفته اش می کند لایه بیرونی ام آدم مظلومی است که چشم به روی همه ی این بی نزاکتی ها میبندد و لبخند میزند و می گوید اشکال ندارد آدم ها که بی عیب نمیشوند و میگذارد اسب بی نزاکتی  اطرافیان بتازد و لایه ی درونی ام که شاید دو سه سال وقت می برد تا فعال شود و در واقع زمانی که کاسه ی صبر لایه ی درونی لبریز شده به کار می افتد با کمال متانت و شخصیت یک خط قرمز دور شخص بی شخصیت می کشد و میگوید گور بابایت بعد طی یک ترنزیشن یک روزه جواب سلام نمی دهد توی چشمهای بی شخصیتشان با گستاخی تمام نگاه می کند و تمام نفرت و سرمای قلبش را تقدیم شخص شخیص بی شخصیت می کند . این آدم هایی که اسب بی نزاکتی شان را پیش روی آدم های مظلومی مثل من میتازانند یک وجه مشترک و بسیار روی نِرو دارند و آن حس تصاحب رابطه و مدیریت و کنترل کردن و سایه افکندن روی رابطه ی احمقانه ی دوستانه؟ است ، خودشان بیشتر حرف میزنند موضوع ها را خودشان انتخاب می کنند کجا برویم چه چیزی ببینیم نسبت به شخص بی شخصیتشان چطور رفتار کنی چطور با آنها حرف بزنی و تو از سر نزاکت و شخصیت تمام وقت اجازه میدهی آن اسب لعنتی بتازد . یک بار فقط یک بار اجازه دادم لایه ی شماره ی دو کوتاه بیاید و جایی بینابین لایه ها برود یک بار به یکی ازین بی نزاکت ها شانس برگشتن دادم و بعدش مثل سگ پشیمان شدم . دنیای رقت انگیزی دارند این آدم ها . دوستی و رفاقت یعنی یک بار من می گویم فلان کار را بکنیم یک بار من فلان حرف را میزنم یک بار تو یک بار با هم سر نوبت دعوا میگیریم یک بار هم به هم تعارف می کنیم کداممان نظرش غالب باشد . دوستی و رفاقت یعنی انعطاف . نه این که همش هر چه توی لعنتی گفتی همان باشد نه اینکه انقدر زر/ضر/ذر بزنی که دلم بخواهد کله ات را بکوبم لبه ی میز یعنی به خودت اجازه ندهی که برای من تکلیف تعیین کنی .

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

رفتنه توی میدون فاطمی از کنار اون نون فانتزی فروشیه رد شدم چشمم افتاد به پیراشکیاش بعد از سالیان سال یه چیزی مثل کودک درونم هی بالا و پایین پرید که دلم پیراشکی شکلاتی می خواد گفتم بش که صبر کن برگشتنه برات می گیرم حالا ، برگشتنه به خونه هی باز گفت پیراشکی می خوام پیراشکی می خوام گفتم باشه ولی رفتم اون دست خیابون همین طور از سمت ولیعصر داشتم قدم میزدم سمت میدون که از دورم داشتم دید میزدم موقعیتشو ارزیابی می کردم اینم هی میپرید بالا پایین می گفت که پیراشکی می خوام و اینا بعد قشنگ که رسیدم به میدون یه نگاه کردم اون دست خیابون گفتم برات نمی خرم می خوام یه بارم که شده سنگدل باشم ببینم این سنگدلا چه جوری ان اصلا مگه خونه ناهار نداریم که بیرون هل هوله بخوری بعدم دیر میشه اصلا برم اون دست خیابون بیام دوباره ، خلاصه نگاهمو از مغازهه گرفتم رفتم سمت تاکسیا یه دو سه بار آروم گفت ولی من دلم پیراشکی می خواست با غصه ، محلش نذاشتم تا خونه هم نه صدایی ازش شنیدم نه خودم حواسم بود در واقع حواسم به اون یارو بود که تو تاکسی پاهاشو انقدر باز کزده بود که من و خانوم بغلیم چسبیده بودیم به هم بعدم مغزم درگیر اتفاقای روزمره شد رسیدم خونه رفتم آرایشمو پاک کنم داشتم صورتمو میشستم یادم افتاد دوباره که عه چه جالب سعی کردم مثل آدمای سنگدل برخورد کنم ولی چه بی مزه ! خب که چی ؟ یعنی آدمای سنگدل همینقدر بُرینگن در آنی میگن نه ، فکر می کردم آدمای سنگدل باید خیلی چلنج داشته باشن برای نه گفتناشون برای رفتارشون کلی تجزیه تجلیل داشته باشن ولی واقعیت اینه که همینقدر بُرینگ و بی مزه ان ، هیچ ظرافتی هم توی این نه گفتنا و سنگدل بودنا نیست ، صرفا نه می گن و رد میشن . 

۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

حداقل پنجاه درصد زندگی تا آخر عمرمون اون چیزاییه که نمی بینیم 

۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

نوستالژیک ترین نوستالژی قطعا شب جاده ی قزوین رشت - ترجیحا نزدیکای لوشان و رودبار اینا - صدای رادیو آمریکا با پارازیته 

۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

 اینکه فکر می کنم با نوشتن ، این حفره های لعنتی پر میشن و این بغض میره خیلی رقت انگیزه ، فکر می کردم تونستم از پس خودم بر بیام ولی انگار نه ، فقط فکر می کردم که تونستم ، دیروز ناخودآگاه باز شدم همونی که بودم ، عوض نشدم ، نتونستم خودمو عوض کنم ، امروز دوباره باز نشستم گریه و بغض و متهم کردنشو ، پشت هم اتهام چسبوندن بهش ، همون کارای بی فایده ی همیشگی ، چرا براش مهم نیستم ، چرا فلان چرا بیسار ، خب که چی ؟ چه فرقی می کنه ؟ الان که دقت می کنم در واقع راه حل فرار ازین اتهام چسبوندنا و التماسهای بی سر و ته که راه به هیچ جا نمیبره همین تصور غلطه که فکر می کنم خوب میشم ، یعنی در واقع برای خودم فیلم بازی می کنم که آره حالم خوبه و خیالی نیستو من دیگه غصه اشو نمی خورم و اینا ، حالا مگه سالی چند بار پیش میاد که 2 ، 3 تا اتفاق بد تو یه روز بیافته که پرده بیافته و بفهمم هنوز اوضاع همونه که بود . رقت انگیز بود ولی خب اثر بخش هم بود ، حالمم بهتر شد . دلم برای خودم میسوزه ، نمی دونم همه ی آدما تو زندگیشون تو شرایط این جوری قرار می گیرن یا نه ولی اگر قبلا می گفتم دارم خودمو لوس می کنم و خودم نمی خوام که نمیشه ، الان مطمئنم که تمام روح و روانم تحت فشار این قضیه هست و متنظره بهونه است که از یه جا بزنه بیرون ، فقط آتو نباید داد دستش . 

۱۳۹۳ مهر ۸, سه‌شنبه

نگفت نترس
اشکاشو پاک نکرد براش
نگغت من که هستم ترس نداره 
موهاشو ناز نکرد
فقط همین یه شب که میترسید هم نبود پیشش
فقط همین یه شب تا صبح کنار تختش نموند 
ازش نپرسید مگه امروز چی شده که این جوری ترسیدی
دیگه نترسید 
اشکاشو پاک کرد 
به خودش گفت جامعه کثیفی شده جشماتو بازتر کن 
الان هم میره می خوابه چون تو 40 ساعت گذشته یه ساعت خوابیده 

ولی آره ، کاش میگفت ، پاک می کرد ، ناز می کرد ، همین یه شبو کنارش می موند




۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

چهار پنجتا ایمیل یاهو دارم این چند وقت که علاقه خاصی به پاک کردن پیدا کردم نشستم بازشون کردم همه فلان هزارتا توی اینباکسشون بود اسپمرا رو پیدا کردم دیلیت کردم کلا پاک سازی کردم بعد داشتم فکر می کردم چرا همون موقع که بچه بودم و شعورم نمی کشیدم از یاهو خوشم نمیومد همون صفحه ی سفید و ساده ی گوگل رو ترجیح میدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که دلم نمی خواد چیزی رو که علاقه ای به دونستنش ندارم بدونم یا ببینم صفحه اول یاهو مجبورت می کنه خبرا رو ببینی شلوغ پلوغ رو اعصاب ولی گوگل همیشه یه نظم خوبی داره چه ازون گوگل ریدرش که اومده بود نظم بده به اطلاعات مورد علاقه ات چه صفحه اول گوگل که تر و تمیز و شیکه کلا فیلما و سریالا و کتابایی هم که به زور میخوان یه روند آن نرمال رو نمایش بدن رو اعصابمن ، اون چیزی که باید کسی بره دنبالش میره دیگه فرو کردن تو چشم و چال نداره که .

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

کلا کاش همون چند نفری هم که الکی میگن از پاییز خوششون میاد نظرشون تغییر کنه ، کلا مثلا شما فکر کردی من میشونم کسی غیر از خودم بین دور و اطرافیام آرکتیک مانکیز یا کزبین گوش کنه من خوشحال میشم ؟ نه والا به این قبله خیلی هم ناراحت میشم ، دروغ چرا ! ناراحت که چه عرض کنم ، غصه ام میشه اصلا ، یه سری چیزا هستن که هر کسی نباید دوسشون داشته باشه  ، پاییز یه سکوتی توش هست که ازش خوشم میاد ، نظر دیگران هم برام اهمیت نداره کلا کاش همه از پاییز بدشون بیاد اصلا ، خیلی هم بهتر ، به قول یارو همینا به همونا میان ، که بهتره همه شون برن به درک ، کلا من از هر چی خوشم میاد دیگران بهتره که ازون خوششون نیاد خیلی هم استقبال می کنم ازین قضیه اتفاقا . کاش صفحه اول لست اف ام که مینویسه فلان میلیون به بند مورد علاقه ات گوش میدن ، خالی بندی باشه ، همه رُبُت باشن .

۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

1-نمیدونم اتوبوس چه صیغه ایه که تم تکراری خوابهام میشه یه پریودایی از سال 
قبلا اتوبوس های راسته ی چهارراه طالقانی آزادگان بام کرج رو هی سوار پیاده میشدم الان شده بی آر تی ولیعصر هی هم یه چیزی رو خونه جا گذاشتم هی با استرس میرم برش میدارم بر می گردم دوباره سوار میشم دوباره پیاده می شم انقدر که حالم ازین لوپ بد میشه و البته خنده داره 
2- یه چیز جالبیه اینکه زمین مثل یه تیکه سنگ ؟ گل ؟ تو فضاعه و صرفا جاذبه اش باعث شده که یه سری موجود ریزه میزه بتونن بچسبن بهش یعنی مثلا اگر یه لحظه فقط جاذبه نباشه و نشسته باشی انگار که زیر سرت (خب نمیشه گفت پات) خالی میشه و سقوط میکنی به فضا بعد اگر مثلا زیر آسمون دراز بکشی نگاه کنی به آسمون در واقع انگار که چسبیدی به یه تیکه سنگ و زیرت (که در واقع اشتباه می کنی بالاته ) یه عالمه فضا هستش یعنی اگر جاذبه نباشه سقوط می کنی دیگه .
3- دلم تنگ شده برای شبایی که میرفتیم حیاط مینشستیم با محمد درمورده این چیزا حرف میزدیم آخرین بار که شهاب سنگ دیدم فکر کنم همون جیاط بود . کلا نصف عمر آدما بر فناست وقتی آسمون شب درست و حسابی واسه تماشا کردن نداشته باشن . 
4- ببین چند ماه پیش چقدر اوضاع قمر در عقرب بود که حتی می گفتم نجوم هم دیگه نمیتونه انگیزه باشه برام ، ولی هست ، خوشبختانه هست هنوز . فقط کافیه خوب بهش فکر کنم .
5- کلا از معدود چیزهایی که بهم آرامش میده نجومه

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

باید بنویسم ، هر چی ، بی سر و ته حتی 
به هیچ دلیل 
خب آره دلیل هست ، ولی نه به خاطر دلیل ، به هیچ دلیل 
ترس از عدم اعتماد میاد 
عدم اعتماد از چی میاد 
از عدم اعتماد شاید 
اه حالم ازین حرفا بهم می خوره 
ولی بنویس 
چه جوری اعتماد کنم وقتی اون موقع که باید همون طوری که باید نشد 
آسون بگیر 
خفه شو 
زمان حل میکنه خیلی چیزا رو 
آدم از خیلی از مرزا می گذره 
من گذشتم مگه نه ؟
همین چند روز پیش 
اگر پشت مرز وایساده بودم 
انگار هلم دادن اون ور مرز 
یه چند تا فاکتور اساسی هست 
دلم می خواد تو فکر همه بمیرم 
وقتی میگم همه یعنی همه 
دیگه میترسم 
می خوام بمیرم ، تو فکر همه 
انگار هیچ وقت نبودم 
هیچ وقتی نیلوفری وجود نداشت 
کاش میشد 
ازین که زندگیمو با زندگی خراب اون یکی مقایسه کنم خسته شدم 
همیشه این ترس بود
خیلی سالاست که هست
10 سال نه ؟
بین منطق و احساس 
خودم نمی فهمیدم 
الان ولی میبینمش 
کاش هیچ وقت ازون احمق مشورت نگرفته بودم 
چرا همیشه من مشورت میگیرم اوضام بدتر میشه 
من عوض شدم ولی 
این دیگه شوخی نیست ، واقعیته ، هست ، میبینمش 
نمیترسم ازینکه بگم 
کار درستو کرد حتما کسی بهش گفته بود همون چیزی که شاید باید کسی به من می گفت 
شایدم شنیدم ولی جدی نگرفتم 
چرا نیلوفر؟ چرا ؟ چرا لعنتی ؟ 
انگشت شماره 
خفه شو 
پشیمونم 
حالا هی برداشتای احمقانه کن ولی خب یه جاهاییش درسته 
می خوای بازی نخوری ، بمیر 
مساله اینه که اگر تماما هم خودتو تعریف کنی باز نمیشه 
تقاص کارای کی رو دارم پس میدم 
اون ؟ 
اون یکی ؟
این؟
این یکی؟
اون؟
اونا؟
اون؟
خودم ؟
نه خودم زیاد مقصر نیستم 
دنبال مقصر نیستم 
ولی این ترس منو نابود کرد 
دیگه نمی خوام باشه 
به هر قیمتی 
نمیکشم 
نه می خوام با اون یکی مقایسه بشم 
نه می خوام اشتباه کنم 
نه می خوام تاوان حماقتهام از سر بچگی رو پس بدم 
نه می خوام چیزی رو که با جون و دل دوست دارم از دست بدم 
ولی می دونم ، از یه چی مطمئنم 
حتی اگر یه روز مجبور بشم نقش بازی کنم ، کارم تمومه 
تموم 
نمی دونم شاید اصلا تهش به هیچ کودوم ازینا نکشه ولی 
حتی اگر بدترین تصویر بمونه 
هیشکی نمیدونه اون ته ته قلبم چی میمونه 
میگن که yolo 
ولی میدونی ترجیح میدم با وجدان راحت بمیرم 
مطمئنم راه اشتباه نمیرم 
اگر ظاهر قضیه ام چیزی باشه که بدترین باشم 
مطمئنم باطن قضیه نمیذارم منت چیزی روم بمونه 
شده همه عمرمو قربانی کنم 
شایدم 
شایدم 
شایدم چند سال دیگه یه مرز دیگه رو هم رد کنم 
میدونی بدیش چیه 
همش تاوان کارایی رو پس بدی که یا تو مقصرش نیستی یا تو شروعش نکردی ، به هر شکلی 



۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

اصولا زندگی می کنیم تا نفهمیم داریم زندگی می کنیم 

۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها 
دانند؟
کجا؟
حال ما؟
بی خوابی بی خوابی بی خوابی بی خوابی 
حال ما حال ما حال ما حال ما حال ما حال 
فکر نکن 
نذار هجوم بیارن 
جاجی بذا بزنم این فکرو لت و پارش کنم 
محمد ابراهیم همت 
الله اکبر 
کافئین 
بخار شور 
یادته می گفت یا زهرا یا زهرا مهدی رو به ما برگردون 
ساعت سازه نابینا 
شارژش68 درصده 
اسکایپ 
نه بابا 
grin 
E.G
چرا نمیسوزه 
وسط میدون واستادم همه خیابونام ورود ممنوعه 
تلویزیون میزون نیست نیلوفر درستش کن 
نگو دیگه 
نگو دیگه ، حتما باید بزنم تو دهنت 
اصن تو خوبی خوش به حالت ، والا 
حداقل عکس دندونمو گرفت 
ولی بهتر شد این شلواره بهتره 
مثل طنابی میمونه که می خواد پاره بشه 
واقعا نظری ندارم 
99 درصده گذشته مسخره است 
خوبه 

۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

کاش فرقی می کرد 

۱۳۹۲ دی ۱۷, سه‌شنبه

باید بشه بوسید سفید ترین روز زمستونو 
 
افراد آنلايند کنترک hit counter