۱۳۹۳ مهر ۹, چهارشنبه

 اینکه فکر می کنم با نوشتن ، این حفره های لعنتی پر میشن و این بغض میره خیلی رقت انگیزه ، فکر می کردم تونستم از پس خودم بر بیام ولی انگار نه ، فقط فکر می کردم که تونستم ، دیروز ناخودآگاه باز شدم همونی که بودم ، عوض نشدم ، نتونستم خودمو عوض کنم ، امروز دوباره باز نشستم گریه و بغض و متهم کردنشو ، پشت هم اتهام چسبوندن بهش ، همون کارای بی فایده ی همیشگی ، چرا براش مهم نیستم ، چرا فلان چرا بیسار ، خب که چی ؟ چه فرقی می کنه ؟ الان که دقت می کنم در واقع راه حل فرار ازین اتهام چسبوندنا و التماسهای بی سر و ته که راه به هیچ جا نمیبره همین تصور غلطه که فکر می کنم خوب میشم ، یعنی در واقع برای خودم فیلم بازی می کنم که آره حالم خوبه و خیالی نیستو من دیگه غصه اشو نمی خورم و اینا ، حالا مگه سالی چند بار پیش میاد که 2 ، 3 تا اتفاق بد تو یه روز بیافته که پرده بیافته و بفهمم هنوز اوضاع همونه که بود . رقت انگیز بود ولی خب اثر بخش هم بود ، حالمم بهتر شد . دلم برای خودم میسوزه ، نمی دونم همه ی آدما تو زندگیشون تو شرایط این جوری قرار می گیرن یا نه ولی اگر قبلا می گفتم دارم خودمو لوس می کنم و خودم نمی خوام که نمیشه ، الان مطمئنم که تمام روح و روانم تحت فشار این قضیه هست و متنظره بهونه است که از یه جا بزنه بیرون ، فقط آتو نباید داد دستش . 
 
افراد آنلايند کنترک hit counter