۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

رفتنه توی میدون فاطمی از کنار اون نون فانتزی فروشیه رد شدم چشمم افتاد به پیراشکیاش بعد از سالیان سال یه چیزی مثل کودک درونم هی بالا و پایین پرید که دلم پیراشکی شکلاتی می خواد گفتم بش که صبر کن برگشتنه برات می گیرم حالا ، برگشتنه به خونه هی باز گفت پیراشکی می خوام پیراشکی می خوام گفتم باشه ولی رفتم اون دست خیابون همین طور از سمت ولیعصر داشتم قدم میزدم سمت میدون که از دورم داشتم دید میزدم موقعیتشو ارزیابی می کردم اینم هی میپرید بالا پایین می گفت که پیراشکی می خوام و اینا بعد قشنگ که رسیدم به میدون یه نگاه کردم اون دست خیابون گفتم برات نمی خرم می خوام یه بارم که شده سنگدل باشم ببینم این سنگدلا چه جوری ان اصلا مگه خونه ناهار نداریم که بیرون هل هوله بخوری بعدم دیر میشه اصلا برم اون دست خیابون بیام دوباره ، خلاصه نگاهمو از مغازهه گرفتم رفتم سمت تاکسیا یه دو سه بار آروم گفت ولی من دلم پیراشکی می خواست با غصه ، محلش نذاشتم تا خونه هم نه صدایی ازش شنیدم نه خودم حواسم بود در واقع حواسم به اون یارو بود که تو تاکسی پاهاشو انقدر باز کزده بود که من و خانوم بغلیم چسبیده بودیم به هم بعدم مغزم درگیر اتفاقای روزمره شد رسیدم خونه رفتم آرایشمو پاک کنم داشتم صورتمو میشستم یادم افتاد دوباره که عه چه جالب سعی کردم مثل آدمای سنگدل برخورد کنم ولی چه بی مزه ! خب که چی ؟ یعنی آدمای سنگدل همینقدر بُرینگن در آنی میگن نه ، فکر می کردم آدمای سنگدل باید خیلی چلنج داشته باشن برای نه گفتناشون برای رفتارشون کلی تجزیه تجلیل داشته باشن ولی واقعیت اینه که همینقدر بُرینگ و بی مزه ان ، هیچ ظرافتی هم توی این نه گفتنا و سنگدل بودنا نیست ، صرفا نه می گن و رد میشن . 
 
افراد آنلايند کنترک hit counter