۱۳۹۳ آبان ۶, سه‌شنبه

انگیزه موضوع عجیبیه ، من نمی دونم آدم ضعیفی هستم یا قوی ام یا معمولی ، توالی یه سری اتفاقا و کارهای آدمها میتونه انگیزه ی آدم رو بُکشه بعد اولاش هی پنیک می کنی و میچرخی دنبال اینکه این چیه که کمبودش انقدر آزار میده مگه قبلا اصلا ناخودآگاه من انگیزه ای داشتم که الان نیست و هی میچرخی و میچرخی درست مثل یه نوجوون که هی از خودش میپرسه آخرش که چی خدا چیه دنیا چیه زندگی هدفش چیه فقط با این تفاوت که هی از خودت میپرسی انگیزم برای زندگی چیه انگیزه ی بقیه چیه در واقع انگار از یه سری مرحله ها گذشتی به یه سطح فکری رسیدی که حالا که تونستم با فلان و فلان و فلان کنار بیام با این چه جوری کنار بیام . من خودم انگیزه داشتم ولی کشتنش ، حالا از رو خودخواهی یا مصلحت یا هر چی ، ولی الان که میدونم دیدم نسبت به زندگی چطوره وقتی میرسم به این نقطه یاد اون دیالوگ دکستر می افتم که داشت برای اون همکار سیاه پوستش تو کلبه می گفت که بعد از اینکه خودم رو شناختم و دنبال راه حل گشتم به خیلی چیزا فکر کردم دونه دونه راه حل ها رو گفت و وقتی رسید به خودکشی گفت نه خودکشی رقت انگیزه . این که من هم بخوام بذارم این موضوع بهم غلبه کنه همینه ، این موقع ها یاد همین موضوع می افتم ، اگر قبل ازین تونستم با خیلی از سوالام در مورد زندگی کنار بیام با این هم می تونم کنار بیام ، اینو میدونم که میشد این طور نباشم میشد این اتفاقا برام نیافته ولی برای من اتفاق افتاد و هیچ چیز دیگه درستش نمیکنه ، یه چیزی توی التماس کردن و ایگنور شدن هست که قدرتش در حد قتل نفسه ، ولی خب خیلیا تو این شرایط قرار نمی گیرن و نمیفهمن این شرایطو ، اولش گیج میزنی بعد کم کم کنار میای باهاش بعد یه نگاه به اطرافیات می کنی میبینی خیلیا اصلا این اتفاق تو زندگی براشون نیافتاده و هیچ درکی ازش ندارن مثل همون آدمهایی که بای دیفالت خدا و دین و دنیا و آخرت رو پذیرفته بودن و هیچ وقت یه سری سوالا براشون مطرح نشده تو تو شرایطی هستی که باز خودت باید گیلیمتو از آب بکشی بیرون . تو اتاقم بودم داشتم کارامو می کردم مامان صدام کرد گفت نیلوفر زوریخ تو سوییسه گفتم آره چطور ؟ گفت داره چهارسوی علم یه برنامه نشون میده ، رفتم پذیرایی ، معمولا حتی اگر صدام کنن ازجام پا نمیشم برم برنامه های تلویزیونو ببینم ، من همیشه سوییس رو دوست داشتم ، میگن مردمش آدمای سردی ان ، مامان میدونه من سوییسو دوست دارم ، دایی هم میدونه ، ناصر و محمد هم میدونن ، چند بار حرف رفتن به اونجا شد واسه ادامه تحصیلم گفتن اقامتش سخته ، راست میگن ، حالا کلا منظورم اینه که یه چیزیه که جذبم می کنه ، اسمش ، خیال بافی راجع بهش ، فکر می کنم هر جای دنیا که برم آخر عمرم باید چند سال سوییس زندگی کنم ، نمی خوام زود بهش برسم ، می خوام فقط یه چیزی باشه که با فکر کردن بهش خوشحال بشم هنوز ، یه رویای خوب دارم همیشه یه جایی که انگار میشناسمش ، تو زمستون تو یه شهر نورانی وارد یه کافه چوبی شبیه به کلبه میشم ، تو سطح شهر یه موسیقی ای شبیه به موسیقی سلتیک اسکاتلندی پخش میشه ، تو کافه چند تا مرد چاق و پیر با ریشای سفید نشستن دارن پیپ میکشن بوی قهوه و پیپ قاطی شده . 

 
افراد آنلايند کنترک hit counter