۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

مثل بچگیات
که نه حسرت چیزی رو می خوردی
نه نگران چیزی بودی
نه منتظر
همین طوری فقط فکر می کردی که
چقدر فلان چیز خوبه
نه حسرت اتفاق افتادنشو یا داشتنشو می خوردی
نه نگران به دست آوردنش بودی
نه منتظر اومدنش یا به دست آوردنش
فقط فکر می کردی که چقدر خوبه
همین

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه




۱۳۹۱ آذر ۲۵, شنبه

یه باغبونهایی هم هستن که تو باغ و باغچه شون گل می کارن ... واسه اینکه گلا رو دوست دارن ، گل ها خوشگلن ، خوشبوئن ، خوشرنگن ... هوووووووم  اصن براشونم اهمیت نداره گلاشون رو کسی می بینه یا نه ، کسی گلا رو دوست داره یا نه ، کسی قدر گلا رو می دونه یا نه خودشون می بینن که گلا چقدررر خوبن زندگی بین گلا و رسیدن و توجه به گلا زندگیشون رو با بقیه متفاوت می کنه 
بقیه اگر گلا رو نمی بینن حتما کارای مهم تری دارن   ...    هه فک کن ... کارای مهم تر   ...  یا حتما چیزای مهم تر از گلا هست ...  

                                   ها ها ها 

ولی این باغبونه می دونه که دیگران خودشون باید بفهمن که باید قدر این گلا رو دونست و گرنه زوری که نمیشه ... 
هاااااااااا          ....             اصن واسه همینه که باغبونه براش مهم نیست که دیگران براشون مهم هست یا نیست 
این باغبونه همش پشتش به دوربینه ... بچرخ صورتتو ببینیم خو ... والا 

بچرخ دیگه باتریش تموم شد دوربینم 
آهااااان 
اه 
تموم شد باتریش 


حالا یه امضا بده حداقل 

چه حرفا !


۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

آسمونش ابرای تیره داره
طوفان شده و موج ها قد کشیدن
آروم کنار ساحلش راه میرم 
صدای موج هاش مو به تن سیخ می کنه 
دور دورای ساحل لابلای شنها 
برق می زنن هدیه ی موجها 
آروم راه می رم آروم راه می رم 
این برقه آشناست 
انگار قدیما دیدم این برقو اما نه تو ساحل
تو قلعه ی دلش دیده بودم 
که هر دفعه غرق می شدم توش 
آره

نزدیک شدم بهشون
برق می زدن 
با دستم شنها رو زدم کنار 

                 د           
ل                                       ت
                            ن
گ
                       ی

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

25

تصمیم

به

تاثیر ناپذیری

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

از درک تو عاجزند !!! نا امید نشو


هر آن روزی که هر شخصی مانع از رسیدنت به تنها امیدت برای زندگی شد :

نا امید نشو 

راه حل آن را به گذشت زمان بسپار
 و
 کرده ی آن شخص را به پای عجز آن شخص از درک زندگی بگذار

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

4 نیمه شب بود
تا کمر از ایوون خم شده بود بیرون
یه قطره اشک از طبقه ی دوم افتاد کف پیاده رو 


نه نیلوفر ، زندگی رو به شوخی گرفتی دختر !!!

اُه اُه اُه اُه

نه واقعا ، واقعا ، واقعا ؟!!!!!!! چی کار داری میکنی لامصب 

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه


24 ساله رفیقیما 


۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

همه چیز نوشتنیه الاّ غم 

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

بنده خدا انقد بهش فشار اومد شد لوح فشرده 

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

دلخوشی های کوچولو
نقطه های روشن کوچولو
شدن زندگیم

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

خاک


ذهن آدم انگار اینرسی داره 
وقتی هنوز خوابهام توی همون خونه اتفاق می افته 
یا مثلا
غرق توی فکرهام سرمو میارم بالا و تصور می کنم که انگار هنوز توی همون خونه ام 



۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

مجسمه

شدت بارون کم شده بود زمین خیس بود

 انعکاس نور شهر یه شهر خیالی کف خیابونا درست کرده بود

 بچه ها ی اون شهر خواب بودن ولی بچه های اون شهر خیالی داشتن زیر بارون می دوئیدن و بازی می کردن بعضی هاشونم خسته روی پله ها خوابیده بودن

 یه دختره با پیراهن سفید بلند و موهای بلند با خنده بچه ها رو تماشا می کرد و بعضی اوقات روی نوک پاهاش بلند میشد و دستشو طوری نگه میداشت که نم نم بارون رو حس کنه 

روی یه پله یه مرد با لباس های کهنه نشسته بود ، سیگار می کشید و دختر رو تماشا میکرد ، خیره بود 

از پنجره ی شیروونی یه زن به آسمون خیره شده بود و با لبخند داشت ابرها رو تماشا می کرد

رو ی یه نیمکت زیر یه درخت بید خانوم و آقایی نشسته بودن ، دستاشون رو توی دستای هم حلقه کرده بودن ، مرد خیره به مردی بود که روی پله ها نشسته بود ، خانوم داشت بچه ها رو تماشا می کرد و ریز ریز می خندید

تراموا اومد ، مرد و زن سوار شدن ، بچه ها که منتظر سوژه ی جدید برای خنده هاشون بودن با حرکت تراموا دنبالش دوئیدن و دور شدن و دور شدن و ...

مردی که روی پله ها نشسته بود ، بلند شد ، راستای پیاده رو رو گرفت و دور شد 

زنی که پشت پنجره بود پرده رو کشید

دختر اما وایساد و لبخند روی لبهاش ماسید ، دختره سال ها بود که مجسمه ی میدون شهر بود 


۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

- صدات نزد
- نه
- دلت می خواست صدات بزنن
- آره
- فک کن صدات میزنه 
- اوهوم 
- ...
- حالا من درست میشم؟
- تو که خراب نیستی که دختر
- آخه من :(
- تو :) باش دیگه ، وقتی نمیشه کاری کرد ؟!!!
- راس می گی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

اون جا که می خونه 
بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم. کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

از کتاب نت هایی برای بلبل چوبی

 
 

Sent to you by Niloufar via Google Reader:

 
 

via شمس لنگرودی by shamselangeroodi on 1/20/12

دستچين ميوه هاي ازل تا ابد

اسكله اي طلا

دستنبويه ي ايزدان است

                  آفتاب

                  - چنين مي گفتند - 

 

اما

آن چه كه من مي بينم

نارنجي چليده است

كه از كف كودكي خواب آلود

به دره ي آسمان افتاده است،

لكّ درشت خون است

كه كاهل و خونابه وار

بر جليقه ي آسمان

                    نشت مي كند.

بازار نقره فروشي است ماه

                  - چنين مي گفتند - 

تشت مُرصّع ايزدان است

كه روز ششم

فراموش اش كردند.

 

اما

آن چه كه من مي بينم

سمساري ورشكسته اي مجنون است

سكّه نقره اي از رواج افتاده

ظرف ملاميني نشسته

در پاشويه ي آسمان

صابون كف آلودي بي مصرف...

 

آخر

به چه كار من مي آيند

آفتاب و ماه

وقتي تو نباشي

 

كومه هاي پوك گل آلود برف اند

و دو سوختگي بر كاغذ

به آتش سيگار.

 

دو زخم كهنه بر دو گونه ي آسمان است

آفتاب و ماه

وقتي تو نباشي.

 
 

Things you can do from here:

 
 

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

در دنیاهای موازی
کارگردانی هستم
فیلم هاش فروش خوبی دارن
ولی غیر قابل باورهستن 

ساعت 4:30 نیمه شب و هنوز خوابم نبرده 
ساعت 2:35 نیمه شب
دلم می خواهد همین الان بروم مانتو خاکستری جدیدی را که خریده ام بپوشم ، فقط دکمه ی بالایش را ببندم ، با همین شلوار خال خال دارم ، آن شال سیاه را هم سرم کنم آرام بروم در را باز کنم (بدون این که مادرم و برادرم را بیدار کنم) بزنم بیرون از خانه . پنجره را باز کرده ام هوای مطبوعی است ، همین بلوار نزدیک خانه را آرام آرام بروم بالا ، وسظ بلوار کمی سمت شهر بنشینم خوب نگاهش کنم (بلوار دنجی است بلوار دوست داشتنی است) بعد دوباره راه بیافتم سمت پارکی که بالای بلوار است ، روی چمن ها بشینم و محله مان و همه ی تهران را دید بزنم (پارک دنجی است ، پارک دوست داشتنی است ) بعد همین طور بنشینم تا همه ی فکر هایم بچرخند و بچرخند و بچرخند و روی حجم تاریک شهر با هم بازی کنند ، آهای فکر کوچولویی که آن گوشه ای بیا ببینم ، ایستاده دارد نگاهم می کند ، بیا اینجا ببینم پیراهنت از شلوارت آمده بیرون سرما می خوری ها ، کوچولوی بانمکم ، می آید سمتم ، لباسش را درست می کنم و می دود و میرود تا با خواهرش بازی کنند و فکر های تازه تر رقم بزنند ، مادرش را دوست دارد حتما و همیشه هاله ای از آبی کم رنگ و طلایی افکارم را احاطه کرده و نمی دانند کجای حجم این شهر باید بنشیند طفلکی ها گاهی جرقه می زنند آن جاهایی که دلم می لرزد فکر ها می پرند و دور می شوند از هاله ی خوش رنگ نگاهش می کنند و نیم نگاهی هم به من می کنند ، "هنوز نمی دانی  ، هنوز نشنیده ای ، هنوز نگفته است " خواهر بزرگتره کوچولوی بانمک این را سمت من فریاد می زند و با خنده ای دست خواهرش را  می گیرد و با هم دور می شوند ، فکر ها می روند توی خانه ها ، توی حجم شهر پراکنده می شوند ، خواهر کوچولوی بانمک و کوچولوی بانمک هم می روند نمی بینم کدام خانه ، من می مانم و هاله ی آبی و طلایی ام ، هاله ی طلایی نزدیکم می شود و هر لحظه پرنورتر ، تمام وجودم را می گیرد و انگار که آرام روی گردنم بوسه ای زده باشد و با سرعتی باور نکردنی دور می شود و من که باز هم غرق در بهت ندیدم به کجای شهر رفت ، من ماندم و هاله ی آبی که حتما مال من بود چون از من جدا نمی شد ، و بین من و حجم شهر پراکنده بود ، آرام آرام از پارک پایین می آمدم و طراوت و خیسی چمن ها پاهایم را خنک می کرد ، آخرین نفس ها را توی بلواری که دوست داشتنی بود می کشیدم و به خانه بر می گشتم .
ساعت 3 نیمه شب 


عمود به قبله روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد

تا چند وقت دیگر یادم می ماند که خیره به سقف چه چیزهایی از ذهنم می گذشت ؟

همان طور که گاهی دفترچه های خاطراتم را که ورق می زنم و نمی فهمم نوشته هایم واقعا یعنی چه ؟!

چند خط نوشته ام و حتی روبرویش نوشته ام حتما بعدها یادم می آید که منظورم از این نوشته چیست ، اما دروغ چرا ؟! یادم نمی آید .

مثلا یکی برای دوران ابتدایی ام بود که انقدر بی مفهموم بود که آن صفحه را کلا از دفترچه ام جدا کردم و انداختم دور :|

حتما یادم می آید ، ادعای پوچی است ، حداقل برای من 



۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

واقعا چرا ؟

فرض کنید هر چند وقت یک بار کسی از  پشت سرتان رد شود و به قصد شُکّه کردن شما فریاد بزند 
چه بخواهید ، چه نخواهید ، بعد از مدتی عادت می کنید به این که کمتر جا بخورید ، یک تکانی می خورید ولی نه مثل دفعه ی اول و دوم و سوم و ...
بار 100 ام که شد ... آدم هر چقدر هم که خنگ باشد عادت می کند
حالا باید چکار کرد که به این فریاد زدن ها عادت نکرد؟!


کافی است به صورت کاملا رندم گاهی فریاد بزنید ، گاهی هم بپرید طرف را بقل کنید 

حالا اگر این دفعه پریدید و طرف را بقل کردید بار صد و دوم هم همین کار را کردید شاید بار صد و سوم طرف از این که سرش فریاد کشیدید شکه شود که واقعا چرا ؟!!!

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

ساعت 2:20 بامداد ، تسلیم به زندگی ، بغض می کند 

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

شاید یه روز مام کسی شدیم 

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

وقتی حتی تصورش را هم نمی کنند

و تو ساخته ای و پرداخته ای آن چه را نمی توانند تصور کنند 

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه


دانستنی های مهم و پیچیده و ناشناخته ای هست ، که آدم ها از خود و اطرافیانشان نمی دانند
نه اینکه ، نتوانند که ، بدانند
بلکه ، نمی خواهند که ، بدانند 

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

شب ها رو دوس دارم 
بیدار موندن تا موقع عید رو بیشتر
همه خوابن 
من هنو نخوابیدم 
سال نو میشه 
آدم ها کهنه می شن
تجربه ها بیشتر
معنی ها رو عمیق تر می فهمیم
خانواده
دوست داشتن 
زندگی
انسانیت



آقامون می فرمان 

بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم/مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

اگر یک روزی قرار شد کتابی بنویسید اسمش را طوری انتخاب نکنید که آدم بماند میز را نگاه کند یا استاد راهنما را یا این که سعی کند لبخند احمقانه اش را پنهان کند ، استاد تند تند رفرنس ها را جدا می کرد می ریخت روی فلشم و ناگاه سر برآورد و گفت : "با کتاب RFID for dummies شروع می کنی ، بعد می روی سراغ بقیه   " من خنده ام گرفته بود و تقریبا شبیه دامی ها داشتم استاد را نگاه می کردم آخر این هم شد اسم !؟ دامی ؟!  حالا هم که اندکی از کتاب را خواندم متوجه شدم همه ی آن چیزهایی را که در طول سالیان از RFID شنیده ام در این کتاب گنجانده اند و هیچ اطلاعات اضافه ای نداشته است حقا که نویسنده خود دامی ای بیش  نبوده 

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

از خواب پریدم از سر درد ، آفتاب طلوع کرده و من هنوز خوابم نبرده ، الان خیلی ها خوابن خیلی ها 
یه کلاغ ِ غار غار می کنه 
اگر فقط می شد طبق قانون هایی که برامون گذاشتن زندگی نکنیم ، اگر فقط می شد
کلاغ ِ غار غار می کنه 
صدای یه مونوره اومد صدای یه ماشین هم اومد غیر از من حداقل 2 نفر ویه کلاغ بیدارن 
الکی نبود نستروداموس شبا نمی خوابید 

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

من سردم است
و تمام رنگ های گرم دنیا را
زنان دیگری شال گردن بافته اند
من سردم است


۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

conversation is an art

آدم بعضی اوقات باید بنویسد حتی اگر ایده ای در ذهنش نیست حتی اگر بی حوصله است حتی اگر هر روز از صدای دیگر آدم ها فقط آوا ها را می شنود ، فقط حروف را ...
این بی حوصلگی چیز خوبی نیست 
می خواهم از هر چیزی بنویسم ، هر چیز ، مثلا
هفته پیش بود محمد یک سری کاغذ داد دستم برای مهاجرت و این حرفها یکی برای آمریکا بود یکی برای کانادا ، برگه های کانادا را ریختم روی زمین گفتم من کانادا نمی رم ، محمد همین طور نگاهم کرد بعد خندید گفت " یعنی با چنان اعتماد به نفسی گفتی که ... خنده ام می گیرد" ، خودم هم خنده ام می گیرد ، هی یادش می افتم  ... 
چیز دیگر ...
آهان برنامه نمی ریزم دارم همین طوری پیش می روم که درست نیست ، فردا برنامه را ردیف می کنم که ذهنم اینقدر پریشان نباشد 
چند وقت است که می خواهم بروم یک عالمه چیز میز برای محمد بخرم ، پیراهن ، تی شرت ، توپی که قولش را داده بودم ، ساز دهنی که قرار بود دو تا بگیرم ، ... تنبلی می کنم و بی شک پشیمان می شوم 

می خواهم موهایم را کوتاه کنم ، زشت و به هم ریخته اند 

دور قلبم یک لایه یخ نشسته

دیروز leon the professional را دیدم ، چند سال است که قصد دیدنش را داشتم ، نمی شد اما ، بعد از دیدنش ... 

قابلیت این رو دارم که امروز همین طور بنویسم ، بی ربط و با ربط 





۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

یه روز یکی دلش له شد ، میگن انقدر تنگ شده بوده ، ولی راهی نبود واسه اون آدم بیچاره .

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه





امشب
تمام جهان به چشم های یک نفر مست اند

و من
که می خواستم
اگر می توانستم 
ستاره ها را ، از آسمان تا به زمین بچینم
برای آمدنش

 
افراد آنلايند کنترک hit counter