۱۳۹۳ آبان ۲۲, پنجشنبه

دیروز داشتم فکر می کردم چه خوب بود اون موقع که با چشم بسته باور داشتم مینشستم دعا می کردم نماز می خوندم حرف میزدم سر نماز با خدا ، خب روانی هم که در نظر بگیری آدم کلی تخلیه میشه ، چون خب آدم راحت حرفاشو میزنه ، بعد همین طور این فکرا تو سرم بود تا قبل خواب ، فکر کردم چرا همیشه بدبین به قضیه ی وجود خدا نگاه می کنم ، اگر امکان وجود نداشتن خدای عادل رو در نظر میگیرم پس خیلی احتمالای دیگه رو هم باید در نظر بگیرم ، از کجا معلوم یه خدا توی دنیا نباشه که همه ی اتفاقای خوب دنیا بخاطر بودن اون باشه ، در عین حال که ممکنه یه خدایی هم باشه که عدالت براش معنی نداره و مثل طبیعت رفتار می کنه ، نمیشه که فقط صفر و یک فکر کرد ، البته کلا بهترا آدم در این مورد هیچ نظری نداشته باشه ، ولی خب اینم یه احتماله دیگه ، یعنی میتونی احتمال بدی همچین موجودی ممکنه باشه و باهاش درد دل کنی 

۱۳۹۳ آبان ۱۸, یکشنبه

من خواب را خیلی دوست دارم ، بیداری هم خوب است اما نه به اندازه ی خواب ، خواب چیز عجیب غریبی است ، مثل مسکّن است و خوشبختانه من اکثر مواقع خواب نمیبینم یا اگر هم ببینم بدون شک یا میبینم که آن خانه ی قدیمی مان دزد آمده و ما مچش را گرفته ایم و یا دزدها کار را به جاهای باریک کشیده اند یا اینکه در یک سری جاهای تکراری خواب میبینم که معلوم نیست چه خبر است ، داشتم می گفتم که خواب خیلی خوب است ، مرموز هم هست ، مثلا از کجا معلوم که هر بار که ما می خوابیم نمی میریم زیرا مغز ما بالکل تعطیل می شود و ما از کجا میخواهیم بگوییم که اصلا بعدش یا قبلش واقعیت داشته یا نه ، من دلم می خواست میشد به طور ارادی خوابم میبرد مثل برادر بزرگترم که سرش نرسیده به بالش خر و پفش بلند میشود ، خدا حفظش کند ، اما متاسفانه من نه وقتش را دارم که بیشتر از این که میتوانم بخوابم نه بدنم جواب میدهد زیرا اگر به زور بخواهم بخوابم سرم درد میگیرد . آدم که می خوابد تمام میشود و این خیلی خوب است ، من تمام شدن را دوست ندارم ولی تمام شدن یک سری چیزها را دوست دارم که خواب میتواند تمامشان کند . 

۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه

26

 آدم اگر همه سوالاش جواب داشته باشه زندگی براش راحت تر میشه ، حالا اگر سوالاش بی جواب موند دو راه داره ، یا خودشو آزار بده که چرا فلان چرا بیسار یا بگه خب حالا گیرم فهمیدم جوابشو بعدش چی ؟ گیرم زندگیت یا کسی گذاشتت تو شرایطی که یه عالمه سوال بی جواب برات گذاشت ، گیرم جواب همه سوالاتو فهمیدی ، چه قانع کننده چه چرت و پرت ، بعدش چی؟ درسته آدم از بلاتکلیفی در میاد ولی واقعیت اینه که نسبیه شرایط بعدش ، کلا ماهیت زندگی همینه ، شک دارم چاره ای جز فراموشی برای آدم باقی بمونه  دلم می خواد خوشحال باشم ولی نمی تونم ، یعنی لایه بیرونیم معمولیه ولی داخلم داغونه ، بعد هی نوشتم هی پاک کردم تا دیدم تنها حرف حساب میشه همین . دلم می خواد تا ابد تایپ کنم در واقع الان . دلم می خواد چیزای خوب بنویسم ، دلم می خواد چیزای خوب باشه که ازش بنویسم . 
خب اینجوری هم دارم خودمو گول میزنم در واقع 
عجب گیری افتادم 

 
افراد آنلايند کنترک hit counter