۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

بعضی چیزها رو می بینیم ، بعضی چیزها رو نمی بینیم ، چیزهایی که "نمی بینیم" شاید واقعا مهم تر از چیزهایی باشند که "می بینیم" ولی نمی بینیمشون ، حالا فرض کنید این شانس رو داشته باشیم که این چیزها رو بتونیم ببینیم ، اونوقت فرق این دو حالت رو احساس می کنیم و این مهمِ . پس بعضی چیزها رو می بینیم بعضی چیزها بهمون اثبات می شه !

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

آیا حرکت ِ دهان و فکِ جانی دِپ در فیلمِ سیکرِت ویندو به خاطرِ خوردنِ ذُرت هایی بود که پشتِ آن پنجره می کاشت ؟
امروز به طور اتفاقی برای سومین بار این فیلم رو دیدم و این سوال برام مطرح شد.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

شاید ... هــــــــــــــــــــــــــوم ...
کاش....هــــــــــــــــــــــــــوم ...
چی می شد اگر...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
فقط اگر...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
هـــــــــِـــــــی ...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
یعنی نمی شد...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
اگر می شد...هــــــــــــــــــــــــــوم ...
پ ن : جدی نگیرید

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

چه فرق میان ِ گیلاس و لیمو



می‌خواهم بازماندن ِ بندهای ِ کفشم را
بهانه کنم
در کوچه بنشینم
به دیوار تکیه دهم
و برای ِ همیشه
به گره ِ گشوده خیره شوم

"علیرضا روشن"

کاش فقط خیره می موند آدم ....
کاش....

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

گاهی اوقات آدم دارد برای فُلانُمین بار با تاکسی های ونک اتوبان تهران کرج را به سمت خانه اش می رود و یک آهنگ پانک متال بسیار ملایم گوش می دهد و این شیارهای کوه را که بالا پایین می روند تماشا می کند ناگهان فکر می کند که امروز این طور شروع کند : گاهی اوقات آدم 70 درصد از آن 50 درصدی که در مورد فلان شخص در نگاه اول دستش آمده یا مثلا فُلان پَتِرن رفتاری که از فلان دوستش در ذهنش داشته کاملا درست بوده مثل امروز که یکهو یکی از دوست های دانشگاهم می آید یک چیزی می گوید و من با خودم فکر می کردم بپرم بغلش کنم ، فشارش بدهم ، بگویم من در مورد تو همین طوری فکر می کردم ، اما در همین لحظه با خودم فکر کردم : این که من در مورد او چه احساسی دارم به او ربطی ندارد ، شاید هم اشتباه می کردم باید می پریدم بغلش می کردم محکم فشارش می دادم تا بفهمد که چه احساسی نسبت بهش دارم خلاصه خیلی احساس خوبی بود به این چند درصدی که از آدم ها در نگاه اول دستم می آید خیلی اعتماد دارم اما مهم این است که در تمامی این مسیر داشتم با در تاکسی یکی می شدم بس که سعی می کردم رعایت شخص بقلی ام را بکنم.این وُکالِ هم داشت برای خودش وِز وِز می کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

دیشب چهارستون بدنم لرزید ، مامانم در پی یکی دیگر از شیطونی هاش (به قول خودش کارهای خونه) پاش شکست ، البته این دفعه بالای درخت نبود (چون به نقل از منابع معتبر یه بار بالای درخت رویت شده !) این دفعه معلوم نیست 1 نصفه شب بالای میز چی کار می کرده که افتاده پایین ! خلاصه با توجه به این که این چند وقت نسیم و فرزان اینجا هستند و امروز هم ناصر مرخصی گرفته بود اومده بود که با محمد ، مامان رو ببرن پاشو گچ بگبرن و نسیم هم رفته بود مطب ، من دست تنها بودم و از ساعت 9 صبح تا همین حالا یعنی 3 ظهر توی آشپزخونه در حال آشپزی و بشور و بپز برای 5 نفر دیگه بودم . ولی نکته اینجاست که به نظرم مامان من بخصوص که دست تنهاست خیلی کاراش سخته ، حداقل یک دوم کارهای الانشو اون موقع ها بابا انجام می داد ، از خودم بدم اومد که موقع های دیگه زیاد کمکش نمی کنم .

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

بعضی چیزها اصالت دارد ، بعضی چیزها هیچوقت فراموش نمی شوند ، وقتی شروع کردیم به بریدنش حالم بد شد انگار داریم می کشیمش اما دیگر پوسیده بود کاری نمی شد کرد، نمی دانم چند غروب پای این درخت ایستادم و به جریان آب نگاه کردم تا سیراب شود ، نمی دانم چقدر نگاهم به شاخه هایش گره خورده ، نمی دانم چند روز پدر سیرابش کرده، چند روز مادر، اما می دانم طعم میوه هایش هیچوقت فراموشم نمی شود ، بغض گلویم را فشار می داد موقع بریدنش .

پ ن : مادرم می گوید سی سال بیشتر قدمت دارد.
امروز عصر به همکاری محمد و نسیم

این گونه می باشیم :)

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

چشم هایم را می بندم ، مسافت ها را در ذهنم طی می کنم ، جایی می رسم که باید باشم ، از نزدیکترین فاصله دوست داشتنی ترین خطوط دنیا را نگاه می کنم ، یک شب زمستان میان همهمه ی مردم و شور و شوق مشتری ها وقتی هیچ کس حواسش به نگاهم نبود آن خطوط را از بر می کردم ، می دانید عادت مشترک نقاش ها خوب نگاه کردن است .

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

43

نشستم این فیلمَ رو نگاه کردم (G.I jane) ، از این دیالوگش خیلی خوشم اومد.

Urgayle: Pain is your friend, your ally, it will tell you when you are seriously injured, it will keep you awake and angry, and remind you to finish the job and get the hell home. But you know the best thing about pain?
Jordan: Don't know!
Urgayle: It lets you know you're not dead yet!


پ ن1 : ولی مهم اینه که چیزی که الان توی ذهنم هست اصلا این نیست ، خنده ام میگیره از ... بذارید فکر کنیم می خواهم بگم زندگی !
پ ن 2: زخم هاي آدم سرمايه است

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

I knew that Nietzsche’s feelings for Cosima Wagner was considered to be a platonic love , and I was wondering why she is not really known !? How much his real life could be mutilated!?

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

توی حیاط راه می رفتم و فکر می کردم ، از نگران بودن برای زندگی و آینده ام خسته شده ام ، آخرین چیزی که به ذهنم رسید این بودکه هر اتفاقی که در آینده بیافتد احتمال ثابتی دارد که مخصوص خودش است و دست من نیست ، از رطوبت هوا گرفته تا تکان خوردن زمین در محور فلان به فلان درجه می تواند در هر قضیه ای موثر باشد ، آخر من دیگر چکار می توانم بکنم !اسپینوزا این طور می گوید :


men are conscious of their own desire, but are ignorant of the causes whereby that desire has been determined.


پ ن 1: البته من این طور باور دارم ، آدمی اختیار خودش را در اکثرموارد دارد اما دیگران را نه ، پس اختیار خیلی چیزها را ندارد!

پ ن 2: Hey God , Look down , Here , I need your help

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

دبیرستان که بودم سعی می کردم موضوع بحث با همکلاسی هام رو از چیزهایی مثل لوازم آرایش و پسرها تغییر بدم به آخرین نسلِ حافظه ها و گجت ها و حتی نجوم !دانشگاه که اومدم سعی کردم همین کارو بکنم اما این دفه موضوعِ بحثِ همکلاسی هام پسرهای دانشگاه بودن نه امیدایران و تلاش من هم بحث در مورد فلسفه و ایدئولوژی بود نه حافظه ها و گجت ها و نجوم !
اما نقطه مشترک هر دو عدمِ موفقیتِ من بود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

Wittgenstein had an unsociable personality and 3 of his 4 brothers committed suicide , sounds he never had an ordinary life but his last words was : “Tell them I've had a wonderful life”
 
افراد آنلايند کنترک hit counter