۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

گاهی اوقات آدم دارد برای فُلانُمین بار با تاکسی های ونک اتوبان تهران کرج را به سمت خانه اش می رود و یک آهنگ پانک متال بسیار ملایم گوش می دهد و این شیارهای کوه را که بالا پایین می روند تماشا می کند ناگهان فکر می کند که امروز این طور شروع کند : گاهی اوقات آدم 70 درصد از آن 50 درصدی که در مورد فلان شخص در نگاه اول دستش آمده یا مثلا فُلان پَتِرن رفتاری که از فلان دوستش در ذهنش داشته کاملا درست بوده مثل امروز که یکهو یکی از دوست های دانشگاهم می آید یک چیزی می گوید و من با خودم فکر می کردم بپرم بغلش کنم ، فشارش بدهم ، بگویم من در مورد تو همین طوری فکر می کردم ، اما در همین لحظه با خودم فکر کردم : این که من در مورد او چه احساسی دارم به او ربطی ندارد ، شاید هم اشتباه می کردم باید می پریدم بغلش می کردم محکم فشارش می دادم تا بفهمد که چه احساسی نسبت بهش دارم خلاصه خیلی احساس خوبی بود به این چند درصدی که از آدم ها در نگاه اول دستم می آید خیلی اعتماد دارم اما مهم این است که در تمامی این مسیر داشتم با در تاکسی یکی می شدم بس که سعی می کردم رعایت شخص بقلی ام را بکنم.این وُکالِ هم داشت برای خودش وِز وِز می کرد.
 
افراد آنلايند کنترک hit counter