۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

وقتی حتی تصورش را هم نمی کنند

و تو ساخته ای و پرداخته ای آن چه را نمی توانند تصور کنند 

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه


دانستنی های مهم و پیچیده و ناشناخته ای هست ، که آدم ها از خود و اطرافیانشان نمی دانند
نه اینکه ، نتوانند که ، بدانند
بلکه ، نمی خواهند که ، بدانند 

۱۳۹۱ فروردین ۱, سه‌شنبه

شب ها رو دوس دارم 
بیدار موندن تا موقع عید رو بیشتر
همه خوابن 
من هنو نخوابیدم 
سال نو میشه 
آدم ها کهنه می شن
تجربه ها بیشتر
معنی ها رو عمیق تر می فهمیم
خانواده
دوست داشتن 
زندگی
انسانیت



آقامون می فرمان 

بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم/مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

اگر یک روزی قرار شد کتابی بنویسید اسمش را طوری انتخاب نکنید که آدم بماند میز را نگاه کند یا استاد راهنما را یا این که سعی کند لبخند احمقانه اش را پنهان کند ، استاد تند تند رفرنس ها را جدا می کرد می ریخت روی فلشم و ناگاه سر برآورد و گفت : "با کتاب RFID for dummies شروع می کنی ، بعد می روی سراغ بقیه   " من خنده ام گرفته بود و تقریبا شبیه دامی ها داشتم استاد را نگاه می کردم آخر این هم شد اسم !؟ دامی ؟!  حالا هم که اندکی از کتاب را خواندم متوجه شدم همه ی آن چیزهایی را که در طول سالیان از RFID شنیده ام در این کتاب گنجانده اند و هیچ اطلاعات اضافه ای نداشته است حقا که نویسنده خود دامی ای بیش  نبوده 

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

از خواب پریدم از سر درد ، آفتاب طلوع کرده و من هنوز خوابم نبرده ، الان خیلی ها خوابن خیلی ها 
یه کلاغ ِ غار غار می کنه 
اگر فقط می شد طبق قانون هایی که برامون گذاشتن زندگی نکنیم ، اگر فقط می شد
کلاغ ِ غار غار می کنه 
صدای یه مونوره اومد صدای یه ماشین هم اومد غیر از من حداقل 2 نفر ویه کلاغ بیدارن 
الکی نبود نستروداموس شبا نمی خوابید 

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

من سردم است
و تمام رنگ های گرم دنیا را
زنان دیگری شال گردن بافته اند
من سردم است


۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

conversation is an art

آدم بعضی اوقات باید بنویسد حتی اگر ایده ای در ذهنش نیست حتی اگر بی حوصله است حتی اگر هر روز از صدای دیگر آدم ها فقط آوا ها را می شنود ، فقط حروف را ...
این بی حوصلگی چیز خوبی نیست 
می خواهم از هر چیزی بنویسم ، هر چیز ، مثلا
هفته پیش بود محمد یک سری کاغذ داد دستم برای مهاجرت و این حرفها یکی برای آمریکا بود یکی برای کانادا ، برگه های کانادا را ریختم روی زمین گفتم من کانادا نمی رم ، محمد همین طور نگاهم کرد بعد خندید گفت " یعنی با چنان اعتماد به نفسی گفتی که ... خنده ام می گیرد" ، خودم هم خنده ام می گیرد ، هی یادش می افتم  ... 
چیز دیگر ...
آهان برنامه نمی ریزم دارم همین طوری پیش می روم که درست نیست ، فردا برنامه را ردیف می کنم که ذهنم اینقدر پریشان نباشد 
چند وقت است که می خواهم بروم یک عالمه چیز میز برای محمد بخرم ، پیراهن ، تی شرت ، توپی که قولش را داده بودم ، ساز دهنی که قرار بود دو تا بگیرم ، ... تنبلی می کنم و بی شک پشیمان می شوم 

می خواهم موهایم را کوتاه کنم ، زشت و به هم ریخته اند 

دور قلبم یک لایه یخ نشسته

دیروز leon the professional را دیدم ، چند سال است که قصد دیدنش را داشتم ، نمی شد اما ، بعد از دیدنش ... 

قابلیت این رو دارم که امروز همین طور بنویسم ، بی ربط و با ربط 





 
افراد آنلايند کنترک hit counter