۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

ماهی را از آب کشید بیرون ، بدبخت تقلا می کرد خودش را رها کند ، زل زده بود توی چشمهای ماهی ، یک جور احساس قدرت می کرد لابد ، ماهی آخرین فشار ها را می آورد ، همین طور راست راست نگاهش می کرد ، فقط منتظر بود بمیرد ، ماهی را محکم نگاه داشته بود و از اینکه ماهی داشت عذاب می کشید لذت می برد ، "چطور اجدادم از این لذت حرفی به میان نیاورده اند ؟"  بی شک من موجود درنده ی باهوشی هستم ! این یک جنگ است ، جنگ شناختن توانایی هایم به هر قیمتی ، جسارت می خواهد ، رسوایی به بار می آورد ، هنوز ماهی را نگاه داشته بود و نگاه می کرد . ماهی مرده بود ، اولش باز هم یک جورهایی احساس قدرت می کرد ، تا اینکه انگار یک چیزز درونش خالی شد ، دلش برای ماهی تنگ شد ، چطور همین چند دقیقه این طور وابسته اش کرده بود ! به زانو افتاد ، گریه می کرد ، یکجور احساس حماقت و پوچی تمام وجودش را فرا گرفته بود ، تمام شب کنار برکه به لاشه ی ماهی چشم دوخت ، انگار یک تابلوی نقاشی را نگاه کنی و از دیدنش سیر نشوی ، این یک جنایت بود و در دادگاه رسیدگی به این جرم شاکی تنها ماهی نبود بلکه دیگر خودِ او نیز با چهره ای برافروخته خواستار اشد مجازات برای این قاتل سنگدل بود ، ماهی را به غار برد ، روی صخره ای گذاشت و ماهی سال ها بی حرکت همان جا ماند و پوسید .
 
افراد آنلايند کنترک hit counter