توی این هیر و ویر دنیا که هیچکس حواسش نیست، که همه برای دیده شدن دارند لباسهایشان را جر میدهند، یا حتی بعضی وقتها مغزهایشان را جر میدهند و یا حتی در مواردی دیده شده که سیاست و علم و فرهنگ را هم جر میدهند، همین که یک گوشه داشته باشی برای خودت و لذتش را ببری غنیمت است.
- نمیدونم چرا مثل قدیم نمیشم. یعنی تلاشمو دارم میکنم ولی انگار بخوای یه معادلهی شیمیایی غیر قابل بازگشتو قابل بازگشت کنی. میدونم که آدم شادی نیستم، میدونم چرا، میدونم حتی چرا اینجوری شدم. همهاش یک روند بود. یک نقطه شروع داشت و الان جاییام که تمام گذشتهی این ناراحتی رو با جزئیات میدونم و بلدم. تمام راهها و بیراهههای مسیرو بلدم.
- یک چیزی در مورد بزرگ شدنم اذیت کننده است، همیشه یک کاری دارم، همیشهی خدا یک کاری جور میشه، سه ساله که نشده کاری پیش نیاد، بعد نمیشه که به مغزم نظم بدم. هی همه میگن کاراتو رو کاغذ بنویس، ولی خب اون لیست دائم داره تغییر میکنه و تازه اینکه اگر نجنبم از وسطش یه چیزی فراموش میشه و یهو یک رشته کار به فنا میره.