۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه

یک عالمه ورق دور وبرم پخش است روی زمین
یک عالمه فکر مثل کاغذهای مچاله شده توی ذهنم
ورق ها را به زور می خوانم چون باید بخوانم
فکرهایم را مچاله می کنم
فکر هایم گوله گوله سرم را پر می کنند
نگاهم به ثانیه هاست که می گذرند
انگار ساعت همان پیرزنی است که "سارتر" از آن سخن می گفت
می بینی از هفته ها تلاطم تا یک لبخند تلخ خیلی فاصله است .
چندی پیش غم به صورتم می خندید و من با او همراهی می کردم .
باورت می شود رو در روی غم بایستی و از ته دل بخندی.
دوست دارم شرمنده اش کنم .

باری خدا را صدا زدم .
... خدایا دلم به رحم آمده ، دوست دارم ناراحتی ام را ببینی اگر شادمان می شوی .
تو توانایی مگر نه .
می گویند "شکر نعمت نعمتت افزون کند ، کفر نعمت از کفت بیرون کند"
 
افراد آنلايند کنترک hit counter