۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

روی تختم خوابیده بودم که صدای خنده ی محمد از دور اومد و بعد اومد تو اتاقم به من نگاه کرد در همین حال مامان در حال گفتن چیزهایی بود که من نمی شنیدم محمد دوباره رفت بیرون و اومد تو ، می گم چیه به چی می خندی ؟ میگه مامان با تاسف میگه این نیلوفر چی کار داره می کنه؟ ما غذا می خوریم اون می خوابه ، ما می خوابیم اون غذا می خوره !کلا تعطیلم.
 
افراد آنلايند کنترک hit counter