۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

یه بار مامان از عطاری واسه ام چوب دارچین با عصاره شو گرفته بود واسه میگرنم که اون موقعها هنوز ارگو نمی خوردم 
لامصب این عطرش آدمو کجاها نمی برد هنوز اون لحظه که بوش خورد به دماغم رو یادم نرفته 
هر چقدر داریم از زندگی طبیعیمون و خودمون فاصله میگیریم غرق میشیم تو تکنولوژی بی انتها و هیچی به هیچی 
یا شایدم من خودم روند اشتباهی رو پی گرفتم 
هی هم به اجبار آدم از یه چیزایی فاصله میگیره مثلا حداقل اون موقع که خونه کرج بودیم عصرا می رفتم باغچه رو آب میدادم ، بعضی وقتا عصرونه ام رو هم میبردم حیاط رو پله ها مینشستم می خوردم ، شبا می رفتم حیاط هی قدم میزدم قدم میزدم چراغ همه
همسایه ها که خاموش میشد میشستم وسط حیاط زل میزدم آسمون ، حتی شهاب میدیدم بضی وقتا یا یادمه یه بار حتی هاله ی ماه دیدم ذوق مرگ شده بودم 
بعضی وقتا فکر می کنم زندگی رو اون آدم اولیه های توی غار می فهمیدن نه ما که همش پشت یه سری مسائل قایم شدیم که چی بشه نمیدونم 



 
افراد آنلايند کنترک hit counter